دراین غروب بی کسی ز ره رسد بهارمن
نشسته در دوچشم تو نگاه بی قرارمن
توای ستاره ی سحربیا،بمان کنارمن
دراین دیارغم فزا که جان به لب رسیده است
توای گره گشا بیا ، گره گشا زکار من
همین که گام می زنی به خلوت خیال من
سرشک شوق می چکد زچشم اشکبارمن
زمقدمت خداکند که ای سوار مشرقی
دراین غروب بی کسی ز ره رسد بهارمن
زلحظه ی هبوط من توخود گواه بوده ای
رسید از ولای تو شکوه اعتبار من
کنون نگاه مست تو که می برد قرار دل
بیا طبیب درد من،همیشه غمگسار من
واین غزل سروده را ز"شائقت" قبول کن
که تا مگر به سر رسد زمان انتظار من
اکبر حمیدی"شائق"
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 0:36 توسط سعيد ميري
|