حتّی برای شعر ندارم دل و دماغ

مُنتظرم تا...

حالا سه شب گذشته که من توی این اتاق...

شب‌های من ولی همه بی‌ماه، بی‌چراغ

فنجان چای سرد شده... رخت‌های چرک

ظرف غذا که پخته و سر رفته از اجاق

خودکار بیک و کاغذ بی‌کار روی میز

حتّی برای شعر ندارم دل و دماغ

پر کرده است خلوت پاییزی مرا

یک گربه پشت پنجره، یک صبح پر کلاغ

دورم من از تو، ماهی دور از زلال آب

دور از توام، پرندة دور از هوای باغ

سرد است خانه، منتظرم تا بیاورد

از تو کلاغ قصّه، خبرهای داغ داغ

من در کدام لحظه به چشم تو می‌رسم؟

تو در کدام ثانیه می‌اُفتی اتفاق...؟! 

انسیه موسویان



موعود من! صدای تو عاشقترین صداست

این جا که شعر در کف نامردمان رهاست

موعود من! صدای تو عاشقترین صداست

این جغدهای خفته که آواز شومشان

در ژرفنای تیره و خاموش شب رهاست

باور نمی‌کنند که چشمان روشنت

دیری است قبله‌گاه تمام ستاره‌هاست

من می‌شناسمت، دل غمگین و خسته‌ات

با درد، با غرور ترک خورده آشناست

آری تو آن درخت کریمی که دستهات

دیری است آشیانه گرم پرنده‌هاست

آخر چگونه در گذر بادهای تند

اِستاده‌ای که قامت سبز تو تا خداست؟

من از هجوم دشنه شب زخم خورده‌ام

پس مرهم نگاه اهورایی‌ات کجاست؟!

انسیه موسویان