من و این روضه ها الحمدلله

من و این روضه ها الحمدلله

من و این روضه ها الحمدلله

 من و یاد شما الحمدلله

من و ماه محرم زنده بودن

 بود حسن عطا الحمدلله 

نبودم، حق مرا سینه زنت کرد

 شدم اهل بکا الحمدلله 

من از دامان پاک مادر خود

 تو را گشتم گدا الحمدلله 

من از هیئت هزاران خیر دیدم

 شدم حاجت روا الحمدلله 

سیاهی عزایت نور محض است

 که گشته رزق ما الحمدلله

رسد روزی که در سجده بگویم

 رسیدم کربلا الحمدلله؟

جواد حیدری

برای آمدنت مادرت دعا کرده

به لحظه ای که در آن شعله ها نوا کرده

برای آمدنت مادرت دعا کرده

برای اینکه بگیری تو انتقامش مرا

میان نافله هایش چه ناله ها کرده

اگر که شیعه شدیم اعتقاد مااین است

به یمن توست به ما هم گر اعتنا کرده

تو گفته ای که بود الگوی تو مادر تو

همان که شیر خدا بر وی اقتدا کرده

هزار سال گذشته هنوز عزاداری

تمام عمر تو را غصه اش عزا کرده

شنیده ام که بدست شماست پیرهنش

نگه به پیرهنش بادلت چها کرده

برای زخم کبودش بیار دارویی

همان که بهر ظهورت خدا خدا کرده

 جواد حیدری

آقا  بيا به مجلس ما جان مادرت

جان مادرت

دلها شده دوباره پريشان مادرت

آقا  بيا به مجلس ما جان مادرت

روزي فاطميه ي ما را زياد كن

دست شماست سفره ي احسان مادرت

در فاطميه بيعت خود تازه مي كنيم

تا كه شويم باز مسلمان مادرت

تصديق مي كنيم كه تطهيرمان كني

شايد شويم سائل و مهمان مادرت

وقتي براي آمدنت كم گذاشتيم

گشتيم شيعيان پشيمان مادرت

اي مرد انتقام كتك خورد ه ها ببين

افتاده ايست پشت در خانه مادرت

آبادتر شدند حرم هاي اهل بيت

غير از مزار خاكي پنهان مادر ت

جواد حيدري

بجز دیدار تو حاجت نباشد

تکرار توفیق

ز تو من روزی بسیار خواهم

ز تو بر خویش استغفار خواهم

بجز دیدار تو حاجت نباشد

کرم بنما که من دیدار خواهم

صفای خلقتم این است هر شب

فقط بر خود تو را من یار خواهم

زمان با شهیدان بودنم کو

من آن توفیق را تکرار خواهم

مرا ثابت قدم کن بر در خود

من این را از تو با اصرار خواهم

برای اینکه باشم مثل زینب

شفای مادر بیمار خواهم

دلم را پر ز ناله دیده  پراشک

به یاد آن در و دیوار خواهم

گدای دستهای بسته هستم

عطا از حیدر کرار خواهم

من از این فاطمیه تا شب قدر

ره دیدار را هموار خواهم

جدایی از گناهانم امید است

مدد کن بنگرم نامم شهید است

جواد حیدری

من مسيحم مُرده دل را با تو احيا مي­كنم

امضای اشک

هرچه دارم با تو يار خويش سودا مي­كنم

بر در ميخانه با نام تو غوغا مي­كنم

بردن نامت مرا بس باشد اي شيرين زبان

من مسيحم مُرده دل را با تو احيا مي­كنم

بي­وفايي مرا ديگر به روي من مَزَن

من رضايت را گل نرگس تمنّا مي­كنم

تا به اذن تو دو چشمم پاك مي­گردد به اشك

در ميان دل جمالت را تماشا مي­كنم

نعمتي بر من بده از سفره­ي شبهاي قدر

خويش را وقف تو اي جانان زهرا مي­كنم

گوشه­ي چشمي نما اي وارث چشم كبود

گو به من حكم تورت با اشك امضا مي­كنم

گر زدست من در آزاري بگو آيد اجل

شرم خود را از تو من اينسان هُويدا مي­كنم

گر دهد اذنم خدا با ذكر يابن فاطمه

در قيامت من تو را اي دوست پيدا مي­كنم

جواد حیدری

ما ز دیدار رخ رهبر خود مست توایم

سائل تو

این چه حالی است که این دیده پریشان باشد

همه جا در پی دیدار،هراسان باشد

از کنار دل من دیر سفر کن که دلم

چون غبار قدمت بی تو پریشان باشد

از تصدیق به گدایت  نظر لطف نما

شاهد فقر دلم خشکی چشمان باشد

منکه اینگونه نبودم تو خودت می دانی

بی کس و یار شدم ،درد،فراوان باشد

چه کنم بهر ظهورت نشدم باعث خیر

تا به کی سائل تو در پی عصیان باشد

مپسند این همه عمرم به گنه صرف شود

عمره من بهره توای یوسف قرآن باشد

کو مناجات شب وشور ونشاط سحری

کو دگر دیده که در هجرتو گریان باشد

باز آن حال و هوارا به دلم برگردان

که دلم ساکن وادی شهیدان باشد

ما ز دیدار رخ رهبر خود مست توایم

پیر ما همنفس پیر جماران باشد

جواد حیدری

بگیر مادر سادات دستم

لا یمکن الفرار

به لطف یار من یکتا پرستم

عطا از اوست ،من نا چیزو پستم

فرار از عشق او ممکن نباشد

که من جزی از این عشق هستم

بود بنیان روحم فطرة الله

که تغییری نباید روح مستم

همیشه او به سویم باز گشته

وگرنه بارها توبه شکستم

چگونه شکر گویم ناتوانم

که داده پرچم خود را به دستم

بود شاهد که او بر من دعا گوست

اگر در روضه ی زینب نشستم

نبودم مستحق اما ز احسان

دل خود را بنام یار بستم

اگر چه در میان نوکرانش

حقیرو رو سیاه و خوارو پستم

ندارم زره ای تردید والله

بگیر مادر سادات دستم

چه سازم تا حبیبم درک گردد

گناهانم تمامی ترک گردد

جواد حیدری

ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام

غوغای دل

ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام

در مهمانی خدا من میزبان گم کرده ام

ای وای از این غوغای دل از دلبرم هستم خجل

وقت سفر ماندم به گل من کاروان گم کرده ام

یارم نیامد پیش من ماندم غریب در وطن

بنویسم این را بر کفن آرام جان گم کرده ام

گر دلبر آید ز راه پایان رسد شام سیاه

دنبال یک نیمه نگاه روح و روان گم کرده ام

ای کاش یارم آید واقبال بر من رو کند

دردم به سینه مانده و من همزبان گم کرده ام

در میکده بودم ولی بیرون شدم از غافلی

ای وای از این بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام

سائل ولی مضطر منم چون طفل بی مادر منم

مرغ شکسته پر منم که آشیان گم کرده ام

 تو آگهی از من شها کردم وفایت را جفا

در دشت سوزان بلا من سایبان گم کرده ام

نعمت فراوان دادی ام منت به سر بنهادی ام

اما در این آزادی ام صاحب زمان گم کرده ام

بنوشتم این نامه چنین سویت فرستم مه جبین

اما بیا بختم ببین نامه رسان گم کرده ام

جواد حیدری

 

یاد دلدار امید دگرم بخشیده

لذت اشک

شوق دیدار توان سفرم بخشیده

یاد دلدار امید دگرم بخشیده

شد هماهنگ دلم با غم و شادی حبیب

ناله ی اوست که سوز جگرم بخشیده

رزق از عالم بالاست نه در دست من است

چشم او روزی  اشک بصرم بخشیده

نام آن یار که برلبم جا دارد

مرز ایمن شدن از هر خطرم  بخشیده

لذت اشک مشخص نشود تا که ز لطف

بنگرم یار صفای سحرم بخشیده

کی شود حر شوم و توبه کنم مردانه

بنگرم حجت حق تاج سرم بخشیده

بدتر از من نبود در دو جهان اما حق

گنهم را به همین چشم ترم بخشیده

کی شود باز ببینم به ره منزل دوست

چون شهیدان وفا همسفرم بخشیده

جواد حیدری

دنبال رضای تو در این خانه نبودم

نبودم

هرچند که از عشق تو بیگانه نبودم

انسان که پسندی دل دیوانه نبودم

یکبار دل ناز ترا شاد نکردم

دنبال رضای تو در این خانه نبودم

تو شمع صفت نور به من دادی و یک عمر

بگذشت که بر شمع تو پروانه نبودم

مردانه مرا هر نفس یار تو هستی

اما چکنم یار تو مردانه نبودم

ای وای از آن لحظه ی دیدار تو ساقی

خجلت بکشم گرمی میخانه نبودم

تو ناله ز داغ جگرت کردی و افسوس

همناله به آوای غریبانه نبودم

با این همه پستی تو مرا طرد نکردی

بی رزق از این سفره ی جانانه نبودم

جواد حیدری

كه من هم با زبان اشك مي­گويم بيا يارم

زمان اشك

اگر دستم رسد بر دامن پر فيض دلدارم

خدا داند كه ديگردست از او برنمي­دارم

چه مي­شد باعث رنجيدن يارم نمي­گشتم

اگر چه نوكر اويم گنهكارم گنهكارم

ز بسكه دوستم دارد به چشمم اشك بخشيده

كه من هم با زبان اشك مي­گويم بيا يارم

براي معصيت كردن مرا خلقت نفرمودند

مرا آورده خالق تا كند بر تو گرفتارم

كنون شادم كه مهمان توام اما هراسانم

كه مي­ماند سلامت دينِ من تا آخر كارم؟

تو تنها آن كسي هستي كه بي­منّت كرم داري

نگفته مي­دهي و مي­كني از لطف، سرشارم

تو كه تا حال پوشاندي هر آنچه معصيت كردم

مزن پرده به يك سو رحم كن، من آبرو دارم

جواد حیدری

در خزان دائمی دور از بهار افتاده ام

دوری

بسکه از راه محبت در کنار افتاده ام

پیش این دل هم دگر از اعتبار افتاده ام

چون بهار زندگانی را هدر بنموده ام

در خزان دائمی دور از بهار افتاده ام

بر دل خونم قسم شکم دگر گشته یقین

بسکه غفلت کرده ام از چشم یار افتاده ام

گرچه او دست مرا با دست خود کرد آشنا

من خودم باعث شدم دور  از نگار افتاده ام

روزگاری کوی من با کوی دلبر شد یکی

در بهشتش بودم  و اینک به نار افتاده ام

آنقدر دوری نمودم از در میخانه ها

از ردیف همرهان میگسار افتاده ام

کاروانی رفت و گردش هم نصیب من نشد

من جدا از فرقه ی شب زنده دار افتاده ام

کو حبیبی تا کند رحمی به جان خسته ام

تا ببینم خویش را در پای یار افتاده ام

جواد حیدری

مرا با انتخابت زند کردی

خوبی

مرا با انتخابت زند کردی

از این خوبی مرا شرمنده کردی

میان این همه ما را خریدی

برای مکتب خود بنده کردی

گرفتی دست من با دست گرمت

ز مهر خود دلم آکنده کردی

به تضمین تو شادم تا قیامت

مرا آسود از آینده کردی

بدون تو ندارم ارزش خاک

تو بودی مرا ارزنده کردی

مرا آماده ی رفتن ندیدی

نگاهی چون بر آن پرونده کردی

فدای لحظه ای که در شلمچه

بروی عاشقانت خنده کردی

جواد حیدری

عاشقت پیر شد از غم به لبش هست تمنا

 

لب تمنا

مهدی ای یوسف زهرا تو که هستی و کجایی

چه شود مشکل ما را تو خودت حل بنمایی

من که نشناختمت جز به صفا و به محبت

بنده خوب الهی و کنی کار خدایی

من که تا چشم گشودم بر کوی تو بودم

چه کنم گر نکنم از در لطف تو گدایی

بنده ای خسته و آلوده تر از من تو ندیدی

بینوایم،کرمی کن برسانم به نوایی

چهره ی همسفرانم همه از یاد برفته

چه کنم گر نکنم ناله از این درد جدایی

عاشقت پیر شد از غم به لبش هست تمنا

که دگر صاحب قرآن تو بیایی تو بیایی

جواد حیدری

الهي آتشي در دل بپا كن

دور از نگاه

من آن بيچاره­ي دور از نگارم

كه غير از دلبرم ياري ندارم

دلم تنها به غم خوش بود آنهم

ز دل رفت و دگر بي­چيز و خوارم

الهي آتشي در دل بپا كن

كه خاكستر شوم بهر نگارم

چه گويم گر بيايد يار خوبم

كه حرفي بهر گفتن من ندارم

دلم دارد تمنا از تو يارب

كه اخلاقم شود مانند يارم

اگر چه من نيم در انتظارش

ولي يارم بود چشم انتظارم

دلم خواهد بپاي مقدم او

هر آنچه دارم از بهرش سپارم

دهد اذنم گل زيباي زهرا

سرم را بر كف پايش گذارم

گذارم سر به روي پاي مولا

دهم جان سر زپايش بر ندارم

جواد حیدری

به تار موی تو سوگند غیر زهرا نیست

بنده ی یار

برای دیدن رویت دلم مهیا نیست

میان صحن دو چشمم برای تو جا نیست

زبس که خانه ی یاران به رنگ دنیا شد

دگر برای تو جایی به غیر صحرا نیست

طبیب گونه تو درد مرانشانم ده

کسی که درد نفهمید پی مداوا نیست

برس به داد دل من که بی کسی سخت است

اگر چه مثل تو مردی غریب و تنها نیست

هر آنکه عشق تو دارد  همیشه آرام است

کسی که بنده ی یار است  اسیر دنیا نیست

شبیه صوت غریبی که روی نی می خواند

صدای غربت مارا کسی پذیرا نیست

شفیع هر دو جهانم که همتم داده

به تار موی تو سوگند غیر زهرا نیست

جواد حیدری

از عاقبت کار خودم می ترسم

عاقبت

از پستی رفتار خودم می ترسم

چون معصیتم غم حبیبم باشد

از رنجش دلدار خودم می ترسم

اصرار به معصیت شده عادت من

از غفلت بسیار خودم می ترسم

ای آنکه تو آگهی ز اسرار دلم

دانی که ز اسرار خودم می ترسم

قربان کلام تو که نور دل ماست

از زشتی گفتار خودم می ترسم

بیماری دل یکی دو تا نیست بیا

از این دل بیمار خودم می ترسم

ترسم ز تو من جدا شوم((یا مهدی))

از عاقبت کار خودم می ترسم

جواد حیدری

تو کلب آستانت را بسی شرمنده تر کردی

حذر رسوایی

به پیغامی من دیوانه را دیوانه تر کردی

مرا از لطف و احسانت حبیبا با خبر کردی

چوبشنیدم پیامت را که عمری ناظرم بودی

شدم شرمنده از رویت چسان با من تو سر کردی

کرم هر دم فزون کردی خریدی آبرویم را

ز رسوا کردن نوکر تو ای مولا حذر کردی

بسا وقت سحر در خانه ام بودی ولی افسوس

که در خواب گران بودم ز پیش من گذر کردی

چه شبهایی نظر کردی تو بر پرونده ی عمرم

به چشم تر به قلب خون شب خود را سحر کردی

ز خوبیت چه گویم من مرا از لطف خود کشتی

تو کلب آستانت را بسی شرمنده تر کردی

جواد حیدری

بده یارب عطای دیدن یار

هوای یار

دلم کرده هوای دیدن یار

شود جانم فدای دیدن یار

چه سازم تا شوم ساکن به شهری

که می باشد فضای دیدن یار

خدا،حیران حیرانم چه سازم

چه سازم از برای دیدن یار

خوشا آنانکه در صحرا شنیدند

به گوش دل صلای دیدن یار

همه لبیک گویان در سحرگه

بر آن زیبا ندای دیدن یار

فتاده در دلم از روز اول

خدای من بلای دیدن یار

به دل ترسم که رویش را نبینم

امان ا ز ماجرای دیدن یار

تو که نعمت به من دادی فراوان

بده یارب عطای دیدن یار

مرا با آن کسی محشور فرما

که او باشد گدای دیدن یار

جواد حیدری

این دلم کی بر تو مهمان می شود

طواف حیران

این دلم کی بر تو مهمان می شود

باده نوش از جام قرآن می شود

چشم من کی در طواف چشم تو

در سحرگه مات و حیران می شود

جان ناقابل ندارد ارزشی

غیر از آن روزی که قربان می شود

گرمی دست تو را گر حس کنم

دست منهم دست جانان می شود

نام من گر بر لبت جاری شود

آرزوی من بپایان می شود

ای که حق داری بگویی از چه رو

عاشقم بشکسته پیمان می شود

ای که دانم از گناه و غفلتم

دیده ات همواره گریان می شود

یا بیا یا که اجل را هدیه کن

ورنه عمر صرف عصیان می شود

گر تو آیی نام زهرا و علی

در همه عالم فراوان می شود

جواد حیدری

مسیحای دلم بوی تو باشد

مسیح دل

شب ما را سحر روی تو باشد

مسیحای دلم بوی تو باشد

لقاء الله را آری توان گفت

همان دیدار نیکوی تو باشد

مقام آخر عاشق همین است

سرش یر روی زانوی تو باشد

تویی سر چشمه عشق و محبت

که چشم عاشقت جوی تو باشد

کتاب عشق ما رخساره ی توست

که بسم الله اش ابروی تو باش

به چشمانت قسم چشم امیدم

به هر سو بنگرم سوی تو باشد

به هر که خوی تو دارد اسیرم

که آرام دلم خوی تو باشد

دل بشکسته را باید طلب کرد

که آنجا بهترین کوی تو باشد

جواد حیدری

بدنبال تو بودم يابن زهرا

زماني بود و رفت

دلم بگرفت تا دور از تو گشتم

جدا از راه پرنور تو گشتم

زماني آشناي درد بودم

شبيه تو بيابانگرد بودم

زماني حرف من حرف دلت يود

دلم يك گوشه ي ظرف دلت بود

زماني در پي عصيان نبودم

چنين بيگانه با قرآن نبودم

زماني نام زهرا زينتم بود

به فكر تو تمام همّتم بود

زماني آرزويم رنگ خون داشت

نماز و هم وضويم رنگ خون داشت

زماني همرهان يكرنگ بودند

تورا از خويش راضي مي­نمودند

لباس خاكي و دربين صحرا

بدنبال تو بودم يابن زهرا

زماني با دلت همراز بودم

هميشه در پي پرواز بودم

زماني بود و ديگر رفت از دست

ميان ميكده پيمانه بشكست

مكن با كم محلي خسته جانم

مشو راضي كه دور از تو بمانم

بيا تا نور تو بر دل بتابد

دل آلوده ام تغيير يابد

بيا رجعت بده اين خستگان را

بده نيرو تو پربشكستگان را

بيا تا مقدمت را جشن بگيريم

جمالت را ببينيم و بميريم

جواد حیدری

هر کجای میکده جایت دهند آرام باش

حریم میکده

هر کجای میکده جایت دهند آرام باش

وقت می نوشی میان می خوران گمنام باش

افتخاری نیست گهگاهی روی در میکده

نزد ساقی طالب روزی استخدام باش

در میان میکده بودن که تنها شرط نیست

با رسومات حریم میکده همگام باش

دل به اوقاتی که در میخانه هستی خوش مکن

در هراس از رنجش ساقی تو در فرجام باش

جام مخصوصی که ساقی خود از آن می میخورد

سخت می آید به دست اما پی آن جام باش

سخت تر از دادن جان آبرو دادن بود

مست ساقی گر شدی سر خوش ز هر دشنام باش

جواد حیدری

چه سازم من که آقایم نیامد

تمنا

الهی یار زیبایم نیامد

بیابانگرد تنهایم نیامد

امیر کاروان بیقراران

قرار قلب شیدایم نیامد

هر آنچه من تمنا کردم از او

به دنبال تمنایم نیامد

اگر چه داند درد لدم را

ولی بهر مداوایم نیامد

سحر گفتم جمالش را ببینم

سحر هم آن دل ‌آرایم نیامد

خبر دارم که او باشد به یادم

ولی یک شب به ماوایم نیامد

رسان دست مرا بر دست گرمش

که یاری بر تسلایم نیامد

هر آنچه وعده دادم بر دل خود

چه سازم من که آقایم نیامد

جواد حیدری

هیهات به کار دلبرم آید دل

هیهات

هیهات که عمره رفته ام برگردد

بر گشت به ابتدا میسر گردد

هیهات که دلم دوباره پر گل باشد

الا از سوی دوست معطر باشد

هیهات سرم به پای دلبر برسد

تا دامن او از اشک من تر باشد

هیهات به کار دلبرم آید دل

یا خواسته اش مرا میسر گردد

هیهات که من یار حبیبم بشوم

تنها دل او زمن مکدر گردد

هیهات از این زندگی آلوده

تا کی به فراق، عمر من سر گردد

ای وای اگر از این فراتر بروم

بیراه به دور از ره دلبر بروم

جواد حیدری

دارد بهانه این دل آهش اثر ندارد

هوای سحر

دارد بهانه این دل آهش اثر ندارد

دیگر هوای یار بر دل گذر ندارد

آنکس که همنشین من بود یک زمانی

دیگر ز من بریده بر من نظر ندارد

آنقدر بی کسم من،کز حال این دل من

حتی دو چشم خشکم دیگر خبر ندارد

میخانه را نبستند،جام مرا شکستند

دیگر پس از رفیقان عمرم ثمر ندارد

غرق گناه گشتم گم کرده راه گشتم

دیگر دلم هوای ذکر سحر ندارد

یاد دو کوهه هر وقت افتد دل غریبم

هیچ آرزو به غیر اذن سفر ندارد

مولای ما تو هستی ،بابای ما تو هستی

بابا به جز محبت ،بهر پسر ندارد

بس باشد این تباهی،بر من نما نگاهی

حق زین گدا به عالم ،بیچاره تر ندارد

جواد حیدری

هجرتی تا کوی یارم آرزوست

سحر آرزو

هجرتی تا کوی یارم آرزوست

دیدن روی نگارم آرزوست

از خودم خسته ز دنیا خسته تر

سوی او گشت و گذارم آرزوست

بهر رزق چشم خود وقت سحر

گریه ی بی اختیارم آرزوست

آنچه لازم هست بهر دیدنش

آنچه را که من ندارم آرزوست

هجرتی با قیمت عمر جوان

تا رسم بر غمگسارم آرزوست

یک سفر تا عمق صحرای فرج

با دل چشم انتظارم آرزوست

چشمهای بینش من کور شد

جلوه ای بر چشم تارم آزروست

در همان جایی که او پا می نهد

بودن سنگ مزارم آرزوست

در شب اول در آن بیت جدید

یار من باشد کنارم آرزوست

از قدومش که دهد بوی نجف

بوسه های بی شمارم آرزوست

جواد حیدری

کیست تا خانه ی ویران شده تعمیر کند

منجی

کیست تا خانه ی ویران شده تعمیر کند

تا مرا بر در میخانه زنجیر کند

گرچه موسی نشدم طالب خضر عشقم

تا که راه و روشم یکسره تغییر کند

آنکه بی درد بود،عشق نمی داند چیست

عشق هر تازه جوان را بخدا پیر کند

کاش یک باره دگر میکده را درک کنم

تا که ساقی دل م از باده ی خود سیر کند

من که دور از ادب میکده بودم چه کنم؟

تا به پیمانه مرا یار زمین گیر کند

وای اگر وقت گرفتار من در غفلت

آنکه منجی من خسته بود دیر کند

با همه پستی من یار مرا می خواهد

عاقبت هم نفس اوست که تاثیر کند

جای آنکه بشوم من ز حبیبم ممنون

اوست هر دم زمن غمزده تقدیر کند

جواد حیدری

غریب بادیه  گرد بیابان وفا برگرد

ظرف خالی

غریب بادیه  گرد بیابان وفا برگرد

بگو تا کی سر  راهت کنم آه و نوا بر گرد

الا ای آشنا با من چو بیگانه مکن رفتار

تو ای جان زتن رفته بجان من بیا برگرد

دلم خوش کرده ام بر این که روز وصل نزدیک است

خبر از تو نمی آید بیا ای با وفا بر گرد

تو که هر وقت محتاجم به من لطف و کرم داری

بیا ای مهربان من شده وقت عطا بر گرد

تصدق یا عزیزالله ظرف عشق ما خالی است

سوی یعقوب ای یوسف به یمن این دعا بر گرد

کنار تربت لیلی مرا مجنون صحرا کن

برا ی اینکه با دردت شوم من آشنا برگرد

به جان هر عزیز تو، تو را سوگندها دادم

ولی دیگر دهم سوگند جان این گدا بر گرد

جواد حیدری

اینها همه از آمدن یار شود

محبت دوباره

آخر چه شود میکده را باز کنند

یکبار دگر عنایتی ساز کنند

پیمانه ما دوباره پر می گردد

ما را به محبتی سر فراز کنند

تا اینکه شکسته بالهای مجنون

تا محضر یار خویش پرواز کنند

هر کس که شده محرم رازش رفته

ما را چه شود که محرم راز کنند

با دست شکسته یا به دستی بسته

این بند ز پای دل ما باز کنند

آخر چه شود دوباره یا زهراها

همچون نفس مسیح اعجاز کنند

اینها همه از آمدن یار شود

اینها همه از برکت دیدار شود

جواد حیدری