دل گشته زدوری نگارم پر خون  

دل گشته زدوری نگارم پر خون 
    
        غم گشته به هر لحظه از این غم افزون

افزون تر ازاین غم ودل پرخونم   
 
گویا که به خود ندیده هرگز گردون

بیهوده مکن عتاب ما ای عاقل   
 
عقل از دل بی طاقت ما شد مجنون
شاعر:هادی محمدی

ای شور دل ای مهدی صاحب زمان بیا

ای غایت آمال بیچارگان بیا
 
وی بهترین ترانه آسمان بیا

ای تابش هزار آفتاب به پیش رخت

چون کورسوئی از آنسوی کهکشان بیا

زخم عدو ببین به قلب کسان ای دوست

ای تارومارکننده ناکثان بیا

ازدوری ات خالی بشد پیمانه زمین

ای برکت سفره آزادگان بیا

در غیبتت غضب کرده آسمان به زمین

ای نغمه ساز سحاب وترنم باران بیا

از هدهد صبا به تمنا خواهشی است

چون نامه ای بخواهم فرستم به سلطان بیا

سرخوش زمی واز خم واز ساغر پنهانیم

پنهان زدیده بی فروغ بیدلان بیا

بس گوهری که فشاندند عاشقان ز دوچشم

ای شور دل ای مهدی صاحب زمان بیا

هادی محمدی