تو با دعای توسل گذشتی از پاییز

هزار بار نوشتی بیا بیا دیر است

هزار بار نوشتم که پای دل گیر است

شکست نیم نگاهت سکوت آینه را

نگاه کردن تو انتشار تصویر است

هزار بار برایت سروده‌ام، اما

غزل برای تو تنگ است، دست و پاگیر است

غروب فرصت خوبی برای دیدن بود

دریغ چشم تو از این کرانه‌ها سیر است

تو با دعای توسل گذشتی از پاییز

به استخاره نشستیم ما، دگر دیر است

نه من، نه تو، نه غزل، هیچ کس مقصر نیست

گناه زردی ما روی دوش تقدیر است

پانته آ صفایی

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی

غروب، این‌همه غربت، چرا نمی‌آیی؟

زمین به دور سرم چرخ می‌زند، پس کی

تمام می‌شود این روزهای یلدایی؟

کجاست جاذبه‌ات آفتابِ من؟ خسته است

شهابِ کوچکت از این مدارپیمایی

کبوترانه دلم را کجا روانه کنم؟

کجاست گنبد آن چشم‌های مینایی؟

تمام هفته دلم را به جمعه خوش کردم

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی...

پانته‌آ صفایی بروجنی

شاید این دفعه بیایی و زمین تر باشد

شاید این دفعه بیایی و زمین تر باشد

 حال این مزرعه ی سوخته بهتر باشد 

شاید این بار که از شهر می آیی در ده

 خاک آبستن یک حاصل دیگر باشد

مردم از بس که برای تو نوشتم برگرد

 فقط ای کاش که این دفعه ی آخر باشد

شاید این بار خدا خواست وَ تا برگشتی

 صبح با چادر گلدار دم در باشد 

مردم از بس که خبر های بد آورد کلاغ

بزند پشت در این بار کبوتر باشد!

پانته آ صفایی