آخـر تـو نـه حـر یزیــدی حـر مـایی

ای حر تو از این پیش‌تر بودی حسینی 

حتـی تـو در صلب پدر بودی حسینی 

دیشب دعـا کـردم کـه پیش ما بیایی 

آخـر تـو نـه حـر یزیــدی حـر مـایی 

پیش از ولادت مـا دلت را برده بودیم

بر تـو بشـارت از بهـشت آورده بودیم 

در کوثر رحمت شنـاور گشتی ای حر

زهرا دعایت کـرد تـا برگشتی ای حر

ما بـر گنه‌کـاران در رحـمت گشودیم

روزی که تو با ما نبودی، بـا تـو بودیم 

با دست عفو خود به پایت گل فشاندیم  

تو دوستی، ما دشمـن خود را نراندیم 

با ما شدی دیگر ز خود، خود را رها کن

خـون گلـویت را نثـار خـاک مـا کن 

هرچند بـد کردی، خریدارت منم من 

در این جهان و آن جهان یارت منم من

تو خار، نه! تو شاخـۀ یـاس من استی 

تو حـر عاصـی نه! تو عباس من استی 

تـو جـان‌نثـار عتـرت پیغمبــر استی

در چشم مـن دیگـر علـیِِِِِِِِِِِّ اکبر استی 

امروز، دیگر مـا تـو هستیم و تـو مایی 

تنهـا نـه در مایـی در آغـوش خدایی 

گفتم: بـرو! مادر بگریــد در عــزایت

مـادر نه! من می‌گریم امـروز از برایت 

وصف تـو را بایـد کنـار پیکـرت گفت

آری تو حری همچنان که مادرت گفت

  غلامرضا سازگار

آمدی سوی حرم ـ آه ـ برایت ای حُر

قسمت این بود دلت از همه جا پر باشد 

قلبت آماده ی یک چند تلنگر باشد

همه دیدیم کسی سمت حرم می آید

تا مگر در دل دریای جنون، در باشد 

«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست» 

باید این بغض پریشان زمان حُر باشد 

بعد از آن توبه ی از شرم پریشان، باید - 

کاخ ها در نظرت پاره ای آجر باشد 

شام دشنام شود، باک نداری ای مرد! 

سهم چشمان تو از کوفه تمسخر باشد 

شادمان باش حسین از تو رضایت دارد 

حق ندارد کسی از دست تو دلخور باشد 

آمدی سوی حرم ـ آه ـ برایت ای حُر 

بیتی آن گونه نداریم که در خور باشد 

سید حسن مبارز

حرّ ما، امروز حرّ ما شدی

ای ز خود خالی و از حق پر شده
ای گرفتارت هزاران حر شده
حرّ ما، امروز حرّ ما شدی
قطره بودی غرق در دریا شدی

ما شدی و ما خطابت کرده ایم
ذره بودی آفتابت کرده ایم
خواجة اسری صدایت زد، بیا
مادرم زهرا صدایت زد، بیا
این که گفتم بر تو گرید مادرت
بی سبب آزرد از ما خاطرت
بی جهت از خشم ما رنجیده ای
من دعا کردم، تو نفرین دیده ای
خشم ما بر دوست، عین رأفت است
رحمت است و رحمت است و رحمت است
خشم کردم تا به خود وصلت کنم
در کتاب عشق سرفصلت کنم
از همان اول که برخوردم به تو
با نگاه خویش دل بردم ز تو
دیدم از آغاز پرواز تو را
با شهادت می خرم ناز تو را
در تن پاک تو دیگر خون ماست
این عروجت تا خدا مدیون ماست
جذبة ما جانب یارت کشید
دل ربود و سوی دلدارت کشید
طایر بام شهادت رام توست
جوشن تو جامة احرام توست
عشق را پاینده کردی حر ما
حریت را زنده کردی حر ما
تو دگر حر ریاحی نیستی
حرّ مایی، هیچ دانی کیستی
آب، از سوز درونت می کنیم
قطره ای، دریای خونت می کنیم
ای همه ما چون ز ما شرمنده ای
سربلند و سر به زیر افکنده ای!
گریه کمتر کن به بخت خود بخند
سربلندی، سربلندی، سربلند
در حرم با اشک، آب آورده ای
هدیه از بهر رباب آورده ای
گوش کن تا گریه بی تابت کند
شعله های العطش آبت کند
دوش دور خیمه ها مانند مشک
چشم سقا تا سحر می ریخت اشک
همچو شمع سوخته، گردید آب
اشک خجلت ریخت بر طفل رباب
کودکانم سوختند و سوختند
چشم خود بر دست سقا دوختند
خیمه ها از اشک دریایی شده
چشم زینب ، گرم سقایی شده
هر چه کردی ما قبولت کرده ایم
وقف اولاد رسولت کرده ایم
یاد داری چون سپاهت تشنه بود
آبشان دادیم هنگام ورود
از چه اینان آب بر ما بسته اند
قلب اطفال مرا بشکسته اند
"میثم" از ما قصة ما را شنفت
از زبان حال ما گفت آن چه گفت

مهدی خرازی

یوسف فاطمه من حر گنه کار توام

آه، در پناه توأم رو سیاه توأم
عذر خواه توأم پشیمانم حسین

آه، رَه به کویم بده شست و شویم بده
آب رویم بخر پشیمانم حسین
 

آه، پیش خَیرُ البَشر نام جُرمم مَبَر
آبرویم بِخر پشیمانم حسین

آه، به حَقّ مادرت آمده در برت
چاکر اکبرت پشیمانم حسین
 

یوسف فاطمه من حر گنه کار توام
از دو عالم شده آزاد و گرفتار توام
تو به لطف و کرم خویش خریدار منی
من به جرم و گنه خویش خریدار توام
 

با چه رویی به تو رو آورم ای روی خدا
همه دانند که من باعث آزار توام
جان ناقابل من گشته کلافی به کفم
کمترین مشتری عشق به بازار توام
تا لب خشک تو دیدم جگرم سوخت حسین
من جگر سوختة آه شرر بار توام
دوش اگر عبد خطاکار تو بودم، العفو!
نگهم کن که دگر یار فداکار توام
پا به سرداری لشکر زدم و برگشتم
جان نثار ره عباس علمدار توام
دسته گل ساختم از اشک و نهادم روی چشم
تا صف حشر خجل از گل رخسار توام
چه برانی، چه بخوانی، در دیگر نزنم
چه کنم خارم و وابسته به گلزار توام
"میثم" از سوز جگر گوی که از سوز جگر
شرر شعر تو و دفتر اشعار توام
 

حاج غلامرضا سازگار

آمدم بر درگهت با روسیاهی

آمدم بر درگهت با روسیاهی
تا کنم از محضر تو عذرخواهی
کن نگاهی، کن نگاهی، کن نگاهی «تکرار»
من دل اطفال مظلومت شکستم
 

تو نبَستی گر چه من راه تو بستم
گیر دستم، گیر دستم، گیردستم «تکرار»
توتیای دیدة من خاک پایت
دِِه اجازه تا کنم جانم فدایت
کو عطایت، کو عطایت، کو عطایت «تکرار»
 

سراج

حُّرم فدایی تو

 

حُّر

من خادم حسینم             مدیون نور عینم

حُّرم فدایی تو               هر دم به شور وشینم

ببخش دگر خطایم          مظلوم نینوایم

اماده ام که دیگر           جانم فدا نمایم

ازروی توارباب خجل هستم دگر          چیزی ندارم جز دوتا چشمان تر

من که به رویت اب رابستم حسین      شرمنده ی زهرا و عباسم  دگر

شرمنده ی...

آقام حسین آقام حسین آقام حسین

سویت ببین روانم          جانا که نیمه جانم

جان رقیه ات ای           ارباب من مرانم

دستم به دامن تو           سرم به مقدم تو

ردم نکن حسین جان       قسم به مادر تو

تا نام زهرا را شنیدم ای حسین               قلبم  شد ارام و برفتم زیر دین

تا جان به تن دارم بدان ای خوب من        هستم غلام  بچه ها تو زینبین

هستم....

آقام حسین آقا م حسین آقام حسین

من عبد خوار وپستم        آقا بگیر تو دستم

من نوکر ومرید              سه سا له ی تو هستم

قسم به ماتم تو               در این  محرم تو

هرچی که در بساط است    فدای خواهر تو

مجنون وشیدای گل یاس توام        پرورده و مفتون احساس توام

ممنونم اقا که دوباره سینه زن       در هیئت .................. توام

آزاده ام امّا گرفتار تو هستم

آرامشم ده تا که طوفان تو باشم

آیینه ام کن تا که حیران تو باشم

آزاده ام امّا گرفتار تو هستم

خارم که خواهم در گلستان تو باشم 

من سر به زیر و سر شکسته آمدم باز 

تا سر بلند لطف و احسان تو باشم 

دیشب حواسم را که جمع خویش کردم

دیدم فقط باید پریشان تو باشم 

ایمان چشمانت مرا بیدار کرده

باید چه گویم تا مسلمان تو باشم؟ 

بر گیسوانم گرد پیری هست امّا -

من آمدم طفل دبستان تو باشم

دیروز کمتر از پشیزی بودم، امروز -

با ارزشم چون جنس دکان تو باشم 

دیروز تحت امر شیطان بودم امروز 

از لطف چشمت تحت فرمان تو باشم 

دیروز یک گرگ بیابان گرد و بی عار 

امروز می خواهم که اصلان تو باشم 

هر چه شما فرمایی امّا دوست دارم - 

تا در منای عشق، قربان تو باشم 

شادم نمودی که قبولم کردی آقا 

من آمدم تا بیت الاحزان تو باشم 

خواهم که خاک پایتان باشم نه این که - 

چون خار در چشمان طفلان تو باشم

آقا اگر راضی نگردد زینب از من

دیگر چگونه بر سر خوان تو باشم

محسن عرب حالقی

تا که اسیر تو شدم حُر شدم

یوسف زهرا! ز شما پُر شدم
تا که اسیر تو شدم حُر شدم
از دل دشمن به سویت پر زدم
آمدم و حلقه براین در زدم
آمده ام تا که قبولم کنی
خاک ره آل رسولم کنی
حرّ پشیمان تو ام یا حسین
دست به دامان تو ام یا حسین
یک نگه افکن همه هستم بگیر
ای پسر فاطمه دستم بگیر
روز نخستین به تو دل باختم
در دل من بودی و نشناختم
دست نیاز من و دامان تو
کوه گناه من و غفران تو
ناله ی العفو بُوَد بر لبم
تا صف محشر خجل از زینبم
روی علی اکبر تو دیدنی است
دست علمدار تو بوسیدنی است
مهر تو کُلّ آبروی من است
هستی من خون گلوی من است
چه می شود کشته ی راهت شوم؟
خاک قدم های سپاهت شوم؟
حرّ ریاحی به درت آمده
فطرس بی بال و پرت آمده
با نگه خویش کمالم بده
وز کرم خود پر و بالم بده
بال من از تیغه ی شمشیرهاست
سینه ی تنگم سپر تیرهاست
مقتل خون، اوج کمال من است
تیر محبت پر و بال من است
بال بده، فطرس دیگر شوم
طوطی گهواره ی اصغر شوم
سازگار

گفت از حرّ مرشد دین را سلام

گفت سیر نار و دوزخ می کنم
عارفانه طی برزخ می کنم
یک طرف پیغمبر و یک سو یزید
ادخلوها جفت با هل من مزید
پس دو دست خود ز غم بر سر گرفت
فطرتش هم تیر و قرآن بر گرفت
گفت ای دادار غفّارالذنوب
کاشف الاسرار و ستّار العیوب
گر دل خاصان تو بشکسته ام
باز دل بر عفو عامت بسته ام
و آنکه آمد تا به نزدیک خیام
گفت از حرّ مرشد دین را سلام
توبه کردم لیک توّابم تویی
عفو خواهم لیک وهّابم تویی
مهر تو فرعون را موسی کند
جذبه ات دجال را عیسی کند
گر بخوانی خیمه بر گردون زنم
ور برانی غوطه ها در خون زنم
شاه گفت اهلاً و سهلا مرحبا
ای دو کونت بنده ی بند قبا
گر تو ببریدی ره ظاهر ز ما
ما ره باطن نبردیم از شما
بحر کی در انتقام از قطره شد
مهر کی در انکسار از ذرّه شد
گر ز تو نسبت به ما سر زد خطا
آن خطا این جا بدل شد بر عطا
حر چو الطاف شه اندر خویش دید
عشق وا پس مانده را در پیش دید
گفت چون اوّل من آزردم تو را
اذن ده تا گردمت اوّل فدا
بود او را نیمه جانی کز امام
دید بر بالبن خود جانی تمام
زیر لب خندان سوی جنات رفت
از صفت بگسسته سوی ذات رفت
 سید حسن حسینی

حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

سوار گمشده را از میان راه گرفتی

چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی 

شبیه کشتی نوحی، نه! مهربان تر از اویی 

که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی 

چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود 

حسین فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی 

من آمدم که تو را با سپاه و تیر بگیرم 

مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی 

بگو چرا نشوم آب که دست یخ زده‌ام را 

دویدی و نرسیده به خیمه گاه گرفتی 

چنان تبسّم گرمی نشانده ای به لبانت 

که از دل نگرانم مجال آه گرفتی 

رسید زخم سرم تا به دستمال سفیدت 

تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی

قاسم صرافان

عزیز فاطمه! بر درگه عفوت سر آوردم

گناهی از تمام کوه ها سنگین تر آوردم

عزیز فاطمه! بر درگه عفوت سر آوردم

‏ من آن حرم کز اول خویش را سد رهت کردم

تو را در این زمین بین هزاران لشکر آوردم

به جای دسته گل با دست خالی آمدم اما

‏دلی صد پاره تر از لاله های پرپر آوردم

‏ نشد تا از فرات آب آورم از بهر اطفالت

ولی بر خنجر خشکیده ات چشم تر آوردم

غبارم کن، به بادم ده مرا، دور سرت گردان

‏فدایم کن که در میدان ایثارت سر آوردم

‏ سرشک خجلت از چشمم چو باران بر زمین ریزد

زبان عذر خواهی بر علی اکبر آوردم

همین ساعت که بر من یک نظر از لطف افکندی

‏به خود بالدیم و مانند فطرس پر برآوردم

بده اذنم که خم گردم، ببوسم دست عباست

‏که روی عجز بر آن یادگار حیدر آوردم

چه غم گر جرم من ازکوه سنگین تر بود میثم

که سر بر آستان عترت پیغمبر آوردم

سازگار

اگر بر آستان خوانی مرا خاک درت گردم

اگر بر آستان خوانی مرا خاک درت گردم
و گر از در برانی خاک پای لشگرت کردم
به درگاهت غبار آسا نشستم بر نمی خیزم
و گر بفشانی ام چون گَرد بر گِِرد سرت گردم
علی شیر خدا باب تو شیر خود به قاتل داد
تو ای دلبندِ او مپسند نومید از درت گردم
دل و جانم ز تاب شرم هم چون شمع می سوزد
بده پروانه تا پروانه وش خاکسترت گردم
ببین از کرده خود سر به زیرم سر بلندم کن
مرا رخصت بده تا پیش مرگ اکبرت گردم
اگر باشد به دستم اختیاری بعد سر دادن
سرم گیرم به دست و باز بر گرد سرت گردم
به صد تعظیم نام فاطمه آرم به لب یعنی
که خواهم رستگار از فیض نام مادرت گردم

انسانی

عاقبت جان تو در چشمه ی مهتاب افتاد

عاقبت جان تو در چشمه ی مهتاب افتاد 

پیچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد 

نور در کاسه ی ظلمت زده ی چشمت ریخت 

خواب از چشم تو ای شیفته ی خواب افتاد 

چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر 

آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد 

کارت از پیله ی پوسیده به پرواز کشید

عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد 

عادتت بود که تکرار کنی بودن را 

از سرت زشتی این عادت ناباب افتاد

ماه را بی مدد طشت تماشا کردی

چشمت از ابروی پیوسته به محراب افتاد

چه کشش بود در آن جلوه ی مجذوب مگر -

که به یک جذبه چنین جان تو جذّاب افتاد

شهد سرشار شهادت به تو ارزانی باد 

آه از این مردن شیرین، دهنم آب افتاد 

امشب از هُرم نفس های اهورایی تو

گرم در دفتر من این غزل ناب افتاد 

مرتضی امیری اسفندقه

ای رهبــر احـرار! مــن حـر شمـایم

 

ای رهبــر احـرار! مــن حـر شمـایم

هــرچنـد بــا بیگانـه بـودم، آشنـایم 

تو در کرم چون جد خود پیغمبر استی 

تو در بـه روی دشمن خود هم نبستی 

شـرمنــده از اولاد زهـــرای بتـــولم 

مـردودم امــا می‌کنــد لطفـت قبولم 

روزی که چون خاری به راهت سبز گشتم 

گویـی دوبـاره بـا نگـاهت سبز گشتم 

هـم سوختی از برق حسنت حاصلم را 

هـم بـا نگاه خشم خـود بردی دلم را 

بـاغ وجــودم را حسیـن‌آبـاد کـردی 

یکـدم اسیــرم کـردی و آزاد کـردی 

آن روز دیــدم مظهــر عفــو خــدایی

چشمت به من می‌گفت: حر! تو حر مایی! 

زنجیــر ذلـت را ز اعضــایـم گشـودی

افسـوس! ای مـولا ندانستـم کـه بودی 

دیگـر وجـودم غــرق در نـور خـدا بود 

در بین دشمن هـم دلم پیش شمـا بود 

یـا یـک نگـاه خشـم، هستم را گـرفتی 

آنجـا نفهمیـدم کــه دستــم را گرفتی 

اکنون که چشم خویش را وا کردم امروز 

خـود را در آغـوش تو پیـدا کردم امروز 

غلامرضا سازگار

«حر» بوده‌ای به اصل خودت بازگشته ای

از کوچه های خاطره هایش عبور کرد 

پلکی زد و دوباره خودش را مرور کرد 

می‌کرد حس، بزرگیِ بار گناه خویش 

می‌خواست تا رها شود از دست چاه خویش 

در برزخ میان بهشت و جهنّمش 

می کرد شوق عفو الهی مصمّمش 

سنگین دلی به وسعت این ابتلای داشت 

گویا هزار کفش تعلّق به پای داشت 

اما به شوق یافتن نور نشأتین 

یعنی خدای طور تجلّای عالمین 

پا روی خود گذاشت و از خود عبور کرد 

یعنی که پابرهنه شد و عزم طور کرد 

می کرد مشق دیگری از قاف و شین و عین 

در محضر نگاه رحیمانه ی حسین 

شوق وصال در دل بال و پرش شکفت 

اقرار را بهانه ی پرواز کرد و گفت: 

سنگی که قلب آینه ها را شکسته ام 

آقا! منم کسی که به تو راه بسته ام 

حالا ولی به سوی شما بازگشته ام 

یعنی که من به سمت خدا بازگشته ام 

تا سرنوشت دائمی ام را عوض کنم 

بگذار با تو زندگی ام را عوض کنم 

هم‌ارتفاع رحمت تو نیست آه من 

آبی نمانده است به روی سیاه من 

آیینه ی خدای منی در برابرم 

خون مرده بود در دل رگ های باورم 

اما نگاه لطف شما راه را گشود 

لطف جناب مادرتان زنده ام نمود 

ای آخرین پناه همه ناامیدها!

«دارم به اشک بی اثر خود امیدها» 

ای شاه راه قرب الهی ولای تو! 

«شرمندگی» ست سهم من از کربلای تو 

باید کشید سختی راه کمال را 

خوف و رجاء، نور جلال و جمال را 

جایی که راه کشتی امّید ما گم ست 

وقتی که بحر رحمت او در تلاطم ست 

باید نبود در غم بود و نبود خویش 

باید به دست او بسپاری وجود خویش 

او مظهر تمامی اسماء کبریاست 

فطری ترین صدای طپش های قلب ماست 

فرمود شاه عشق به حرّ سپاه خویش:

ای بی‌خبر ز ارزش والای آه خویش! 

ای بی‌خبر زماهیت باده ی «الست»! 

پنداشتی که راه مرا لشکر تو بست؟! 

تدبیر امر عالم ایجاد کار ماست 

خلقت تمام قد همه در اختیار ماست 

فیض وجود، منحصر ذات کبریاست

اشراق آفتاب وجود از مسیر ماست 

در خرمن وجود تو برق از نگاه ماست 

ای بی‌خبر! سپاه شما هم سپاه ماست 

وقتی مقام صبر و رضا راه ما گرفت 

در اولین مکالمه چشمم تو را گرفت 

اینجا حضور آینه بندان جلوه هاست 

کرب و بلا مکانت تأویل واژه هاست 

«حر» بوده‌ای به اصل خودت بازگشته ای

«تو»، «ما» شدی به وصل خودت بازگشته ای 

وقتی جواب آینه ها غیر سنگ نیست 

عاشق اگر شکسته نباشد، قشنگ نیست 

حالا که عاشقانه خودت را شکسته ای 

حالا که راه توبه خود را نبست‌ه ای 

از ما رواست حاجتِ تا او رسیدنت 

همراه ما به سمت خدا پرکشیدنت 

وقتی کسی ز بند خود آزاد می شود

بال و پر شکسته اش آباد می شود 

پاک از هر آنچه جاذبه ی خاکی ات کنم 

پر باز کن که طائر افلاکی ات کنم

پر باز کن که کنگره ی عرش، جای توست 

«آزادگی» مکانت کرب و بلای توست 

احسان محمود پور

گلوى پاره ما بر تو خير مقدمى دارد

شهادت در سنين نوجوانى عالمى دارد

براى دوست جان دادن به سينه مرهمى دارد

به هفتاد و دو يار باوفاى كربلا سوگند

كنيم آن يار را يارى كه ياران كمى دارد
 

شديم آواره صحرا به عشق زاده زهرا

كه راه سُرخ پاك عاشقى پيچ و خمى دارد
 
براى آنكه بينى خود نشان التماس ما

بيا كه چشمه چشمان ما هم زمزمى دارد
 
نه بهر خود براى مادرت گرييم از آنكه

عدو در لحظه سيلى چه دست محكمى دارد 

حسينا خون ما رنگين‏تر از طفلان زينب نيست

خوشا بر مادر ما كه چو زينب همدمى دارد 

به ياد قاسم و عبداللَّه و شش ماهه نازت

رُخ شرمنده ما همچو لاله شبنمى دارد 

اگر چه جسم ما كوچك ولى روح بزرگ ما

براى فرش زير پاى تو از خون يمى دارد 

بيا اى دلبر بى‏سر كه در اين لحظه آخر

گلوى پاره ما بر تو خير مقدمى دارد
 

ژولیده نیشابوری

حر گرفتـار توام عبـد گنه‌کار تواَم

ای پسر فاطمه من حرِّ گرفتار تواَم

 

حر گرفتـار توام عبـد گنه‌کار تواَم

 

مظهر لطف احدی                      یوسف زهرا مددی

 

****

 

تو پسـر فاطمـه، من خاک ره مادر تو

 

آمده‌ام تا که شوم بی‌سر و جان یاور تو

 

مظهر لطف احدی                      یوسف زهرا مددی

 

****

 

هم ز تـو و زینب تـو هم ز سکینه خجلم

 

خون شده از تشنگی اصغر شش‌ماهه‌ دلم

 

مظهر لطف احدی                      یوسف زهرا مددی

 

****

 

یوسف زهرا جگرم خون شده بر غربت تو

 

آمـده‌ام آمـده‌ام در طلـب رحمـت تـو

 

مظهر لطف احدی                      یوسف زهرا مددی

 

آمده‌ام آمده‌ام گریـه‌کنـان بـر در تو

 

تا که بگردم به ادب دور سر اکبر تو

 

مظهر لطف احدی                      یوسف زهرا مددی

 

****

 

گر تو نبخشی به چنین زاری و ناله چه کنم؟

 

لرزه فکندم به تن طفل سه‌ساله چه کنم؟

 

مظهر لطف احدی                      یوسف زهرا مددی

 

****

 

خارم و دل بسته به یک برگ گل یاس تواَم

 

حـرّم و ردم نکنـی! عـاشق عبــاس تـواَم

 

مظهر لطف احدی                      یوسف زهرا مددی

 

 غلامرضا سازگار

من آن حُرّم کز اول خویش را سد رهت کردم

عزیز فاطمه! بر درگه عفوت سر آوردم
گناهی از تمام کوه ها سنگین تر آوردم
من آن حُرّم کز اول خویش را سد رهت کردم
تو را در این زمین بین هزاران لشگر آوردم

به جای دسته گل با دست خالی آمدم اما
دلی صد پاره تر از لاله های پرپر آوردم
نشد تا از فرات آب آورم از بهر اطفالت
ولی بر حنجر خشکیده ات چشم تر آوردم
غبارم کن، به بادم ده مرا، دور سرت گردان
فدایم کن که در میدان ایثارت سر آوردم
گرفته جان به کف در محضرت، فرزند دلبندم
قبولش کن که قربانی برای اصغر آوردم
سرشک خجلت از چشمم چو باران بر زمین ریزد
زبان عذرخواهی بر علیّ اکبر آوردم
همین ساعت که بر من یک نظر از لطف افکندی
به خود بالیدم و مانند فطرس پر برآوردم
بده اذنم که خم گردم، ببوسم دست عبّاست
که روی عجز بر آن یادگار حیدر آوردم
چه غم گر جرم من از کوه سنگین تر بُوَد میثم
که سر بر آستان عترت پیغمبر آوردم

شاعر:سراج

که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی

چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

شبیه کشتی نوحی، نه! مهربان تر از اویی

که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود

حسین فاطمه! می‌گفتم اشتباه گرفتی

من آمدم که تو را با سپاه و تیر بگیرم

مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی

بگو چرا نشوم آب که دست یخ‌زده‌ام را

دویدی و نرسیده به خیمه‌گاه گرفتی

چنان تبسم گرمی نشانده‌ای به لبانت

که از دل نگرانم مجال آه گرفتی

رسید زخم سرم تا به دستمال سفیدت

تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی

قاسم صرافان

قطره بودی وصل بر دریا شدی

ما پی امداد تو برخاستیم

 گر تو برگشتی به ما، ما خواستیم 

آب از سرچشمه ی دل گل نبود 

جرم تو از نفس بود از دِل نبود 

تو بدی کردی ولی بد نیستی

خوب دادی امتحان ردّ نیستی

بعد حضرت می آورندش بالا! 

قطره بودی وصل بر دریا شدی

تو دگر تو نیستی از ما شدی

آزاده ام اما گرفتار تو هستم

آرامشم ده تا که طوفان تو باشم
آیینه ام کن تا که حیران تو باشم
آزاده ام اما گرفتار تو هستم
خارم که خواهم در گلستان تو باشم
من سر به زیر و سر شکسته امده ام
تا سر بلند لطف و احسان تو باشم
دیشب حواسم را که جمع خویش کردم
دیدم فقط باید پریشان تو باشم
ایمان چشمانت مرا بیدار کرده
باید چه گویم تا مسلمان تو باشم؟
بر گیسوانم گرد پیری هست ام
من آمدم طفل دبستان تو باشم
دیروز کمتر از پشیزی بودم، امروز
با ارزشم چون جنس دکان تو باشم
دیروز تحت امر شیطان بودم امروز
از لطف چشمت تحت فرمان تو باشم
دیروز یک گرگ بیابان گرد و بی عار
امروز می خواهم که اصلان تو باشم
هرچه شما فرمایی اما دوست دارم
تا در منای عشق قربان تو باشم
شادم نمودی که قبولم کردی آقا
من آمدم تا بیت الاحزان تو باشم
خواهم که خاک پایتان باشم نه اینکه
چون خار در چشمان طفلان تو باشم
آقا اگر راضی نگردد زینب از من
دیگر چگونه بر سر خوان تو باشم
محسن عرب خالقی

ندای "هل من..." سالار کربلا آمد

برای زندگی سرخ، کربلا کافی ست

برای لاله شدن، فهم لاله ها کافی ست

ندای "هل من..." سالار کربلا آمد

برای گفتن لبیک، این ندا کافی ست

میان ماندن و رفتن، دچار تردیدی

مکن به غفلت و تردید اقتدا، کافی ست

نه با حسین و نه با لشکر یزیدی تو!

زلال و آینه گون شو ، دگر ریا کافی ست

قسم مخور که تو بیعت نموده ای با عشق

بیا به کرب و بلا ،حرف و ادعا کافی ست

بیا به مسلخ عشق و به خون وضو کن سرخ

همین برای محک خوردن شما، کافی ست

مکن تو چون و چرا در طریق جانبازی

سر بریده بیاور، مگو چرا، کافی ست

به قول کرب و بلا: "خون همیشه پیروز است"

به روز واقعه، شمشیر خون، تو را کافی ست

مگو که پای تو لنگ ست و کربلا دور است!

مگو برای خدا، این بهانه ها، کافی ست

برای لاله شدن، شرط عقل لازم نیست

برای لاله شدن، عاشقی، تو را کافی ست

شهید راه خدا را چه حاجتی جز دوست؟

خدا برای شهیدان، فقط خدا کافی ست

حسین و کرب و بلا، زرد و سرخ و دیگر هیچ

حسین و کرب و بلا... شرح ماجرا کافی ست

برای آن که شهیدی شوی تو هم یک روز

بخوان نماز شهادت،بگو "بلی"، کافی ست


 رضا اسماعیلی

اشعار تخصصی حر

اگر بر آستان خوانی مرا خاک درت گردم
و گر از در برانی خاک پای لشگرت کردم
به درگاهت غبار آسا نشستم بر نمی خیزم
و گر بفشانی ام چون گَرد بر گِِرد سرت گردم
علی شیر خدا باب تو شیر خود به قاتل داد
تو ای دلبندِ او مپسند نومید از درت گردم
دل و جانم ز تاب شرم هم چون شمع می سوزد
بده پروانه تا پروانه وش خاکسترت گردم
ببین از کرده خود سر به زیرم سر بلندم کن
مرا رخصت بده تا پیش مرگ اکبرت گردم
اگر باشد به دستم اختیاری بعد سر دادن
سرم گیرم به دست و باز بر گرد سرت گردم
به صد تعظیم نام فاطمه آرم به لب یعنی
که خواهم رستگار از فیض نام مادرت گردم
استاد حاج علی انسانی

در سپاهم حر تو را کم داشتم

گرچه من شرمنده هستم يا حسين


مي شود گيري تو دستم يا حسين


چون که بستم راه هستم پست پست


روز اول کاش دستم مي شکست


پيش بحر عفو تو جرمم کم است


گر خطايي کرد حر هم آدم است



اي سراپا آبرو خاکم به سر


پيش زهرا آبرويم را مبر


من سياهم خالي از نور آمدم


حتم دارم جانب طور آمدم


شيشه هستم ليک بايد دُرّ شوم


مثل اسمم دوست دارم حُر شوم



آمدم سويت ولي غرق گناه


توبه از من،بخشش از تو پادشاه


مهربانا يک گنهکار آمده


بنده ي بد سوي درگاه آمده


کودکانت را حسين ترسانده ام


در درون خيمه ها لرزانده ام



خجلت از روي تو آبم مي کند


کودکت دشمن خطابم مي کند


آمدم سويت ولي پست و ذلول


توبه من مي شود آيا قبول..؟


روي سويش کرد شاه عالمين


گفت با حر اينچنين مولا حسين

با سپاهت راه کج کردي به من


نيستي بد گرچه بد کردي به من


تو نبودي رنج پر غم داشتم


در سپاهم حر تو را کم داشتم


چون که بر گشتي سويم جان مني


بعد از اين ديگر تو مهمان مني


غم مخور ديگر تو اي شير نبرد


آفرين بر مادرت کي زاده مرد

حاليا که آمدي نيک آمدي


خوب پشت پا بر اين دنيا زدي


گر درون سينه ات غوغا شده

گفت از حرّ مرشد دین را سلام

گفت سیر نار و دوزخ می کنم
عارفانه طی برزخ می کنم
یک طرف پیغمبر و یک سو یزید
ادخلوها جفت با هل من مزید
پس دو دست خود ز غم بر سر گرفت
فطرتش هم تیر و قرآن بر گرفت
گفت ای دادار غفّارالذنوب
کاشف الاسرار و ستّار العیوب
گر دل خاصان تو بشکسته ام
باز دل بر عفو عامت بسته ام
و آنکه آمد تا به نزدیک خیام
گفت از حرّ مرشد دین را سلام
توبه کردم لیک توّابم تویی
عفو خواهم لیک وهّابم تویی
مهر تو فرعون را موسی کند
جذبه ات دجال را عیسی کند
گر بخوانی خیمه بر گردون زنم
ور برانی غوطه ها در خون زنم
شاه گفت اهلاً و سهلا مرحبا
ای دو کونت بنده ی بند قبا
گر تو ببریدی ره ظاهر ز ما
ما ره باطن نبردیم از شما
بحر کی در انتقام از قطره شد
مهر کی در انکسار از ذرّه شد
گر ز تو نسبت به ما سر زد خطا
آن خطا این جا بدل شد بر عطا
حر چو الطاف شه اندر خویش دید
عشق وا پس مانده را در پیش دید
گفت چون اوّل من آزردم تو را
اذن ده تا گردمت اوّل فدا
بود او را نیمه جانی کز امام
دید بر بالبن خود جانی تمام
زیر لب خندان سوی جنات رفت
از صفت بگسسته سوی ذات رفت
مرحوم سید حسن حسینی

تا که اسیر تو شدم حُر شدم

یوسف زهرا! ز شما پُر شدم
تا که اسیر تو شدم حُر شدم
از دل دشمن به سویت پر زدم
آمدم و حلقه براین در زدم
آمده ام تا که قبولم کنی
خاک ره آل رسولم کنی
حرّ پشیمان تو ام یا حسین
دست به دامان تو ام یا حسین
یک نگه افکن همه هستم بگیر
ای پسر فاطمه دستم بگیر
روز نخستین به تو دل باختم
در دل من بودی و نشناختم
دست نیاز من و دامان تو
کوه گناه من و غفران تو
ناله ی العفو بُوَد بر لبم
تا صف محشر خجل از زینبم
روی علی اکبر تو دیدنی است
دست علمدار تو بوسیدنی است
مهر تو کُلّ آبروی من است
هستی من خون گلوی من است
چه می شود کشته ی راهت شوم؟
خاک قدم های سپاهت شوم؟
حرّ ریاحی به درت آمده
فطرس بی بال و پرت آمده
با نگه خویش کمالم بده
وز کرم خود پر و بالم بده
بال من از تیغه ی شمشیرهاست
سینه ی تنگم سپر تیرهاست
مقتل خون، اوج کمال من است
تیر محبت پر و بال من است
بال بده، فطرس دیگر شوم
طوطی گهواره ی اصغر شوم
استاد حاج غلامرضا سازگار