مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد

درست لحظه ی آخر در این محل افتاد

و قطره قطره ی اهلاً من العسل افتاد

میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد

مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد

چقدر خون چکد از ریش ریش پیروهنت

شکست گوشه ی ابرو... شکسته شد دهنت

خمیدگی تنت کار نیزه ی خصم است

اگر چه درد کمر بین ما دگر رسم است

و ناگهان ز قفا تیغ آهنین خوردی

ز نصفه های کمر خم شدی... زمین خوردی

ز تارهای گلویت مرا صدا زده ای

چقدر در وسط صحنه دست و پا زده ای

بگو بگو که عزیزم تـنت گسسته چرا

درون حنجره ات استخوان شکسته چرا؟

چرا تمام تـنت را چنین به هم زده ای

مگر محله ی قصاب ها قدم زده ای؟

چقدر میوه ی سبزم... رسیده ای قاسم

گمان کنم که کمی قد کشیده ای قاسم

عدو تمام تو را بند بند کرده گلم

و نعل اسب تو را قد بلند کرده گلم

نیما نجاری

سهم حسن از کربلا، غوغای  قاسم بود



این بار طوفانی به سوی دشت، عازم بود
سهم حسن از کربلا، غوغای  قاسم بود
عطر مدینه لا به لای گیسوانش داشت
از بچه های کوچه های آل هاشم بود
از روز تشییع پدر تا کربلا بارید
باران تیر عشق یک ریز و مداوم بود
پیراهن اش غارت شد اما این که چیزی نیست
وقتی که انگشت عمو هم از غنائم بود
سر را جدا کردند اما عمه می پرسید
آیا برای بردن سر، نیزه لازم بود؟
بشری موحد

لشگر حُسن ببین تا چه بساطی چیده است!


آن که این گونه به خون قامت او غلتیده است
«
سیزده بار زمین دور قدش گردیده است»
این گل تر که چنین خفته به خون پیکر او
صورتش را لب شیرین حسن بوسیده است
به رکاب حسرت بوسیدن پایش باقیست
این نهالی است که بر سرو، قدش بالیده است
دشمن و دوست همه محو تماشای وی‌اند
لشگر حُسن ببین تا چه بساطی چیده است!
این قیامت قد از آن خیمه کمی دور کنید
مادرش تا که نبیند که کفن پوشیده است
این تن زیر سم اسب عدو رفته ز کیست؟
که لبش بر رخ زیبای عمو خندیده است
آن قدر خوب و عزیز است گل باغ حسن
که شه از اکبر خود بیشتر‌ش بوسیده است
رفت تا این تن گلگون به حرم، زینب گفت:
بشکند دست پلیدی که گلم را چیده است
«
سائلا» بر در کاشانه او گر نگری
بینی آن جا که چه‌ها کرده، چه‌ها بخشیده است
حسن واشقانی فراهانی

مثل لاله بدنش وا شده است


این که چون قرص قمر تابیده
شمس هم دور سرش گردیده
از کف ساقی صهبای ازل
سیزده جام عسل نوشیده
به نیابت ز لب بابایش
بارها دست عمو بوسیده
زرهی نیست برازنده ی او
بی سبب نیست کفن پوشیده
مگر این کیست که با آمدنش
لشگر کوفه به خود لرزیده؟
گوییا صحنه ی جنگ جمل است
بس که مانند حسن جنگیده
 
نوه ی انسیة الحورایت
استخوان هاش زهم پاشیده
می کشد پاشنه بر روی زمین
به دل انگار که زمزم دیده
آه آهش شده قطعه قطعه
بند بندش شده چیده چیده
نفسی داشت ولی با سختی
بس که این سینه به هم چسبیده
از لبش جام عسل می ریزد
چه قدر سنگ به آن چسبیده
وای از آن لحظه که بیند نجمه
سر او از روی نی تابیده
مثل لاله بدنش وا شده است
چه قدر خوش قد و بالا شده است!
احسان محسنی فر

قامتت را زره گران آمد


باز کامم به مدح تو وا شد
دفتر شعر من مصفا شد
باز شوری به سینه ام افتاد
صدف طبع من گهر زا شد
نی فقط ما اسیر زلف توایم
عاشق تو حسین زهرا شد
نفس تو رسیده اش به مشام
پور مریم اگر مسیحا شد
درسی از تار زلف تو آموخت
یوسف ار این چنین دل آرا شد
بی خبر بود از گل رویت
گر که مجنون اسیر لیلا شد
سرو، گر قامتی چنین دارد
از ازل، پیش پای تو پا شد
نکته دانِ نگاه تو گشته
چشم آهو اگر که زیبا شد
لرزه بر پشت دشت افتاده
قاسم ابن الحسن هویدا شد
بر لبت نام مجتبی آمد
خار در دیدگان اعدا شد
تیغ ها سر به زیر افکندند
چشم ها محو در تماشا شد
قامتت را زره گران آمد
گر چنین، رهسپار سینا شد   
صف دشمن شکافت یک نگهت
برق چشمت عصای موسی شد
با نبرد تو در دل میدان
یاد حیدر دوباره احیا شد
با تکاپو و رقص شمشیرت
راه و رسم نبرد معنا شد
ضرب شصتت کویر را لرزاند
شورشی بین خصم بر پا شد
این همان شیر بیشه ی جمل است
یا که حیدر دوباره پیدا شد؟!
عرق شرمِ قهرمانان ریخت
پیش پایت کویر، دریا شد
از عذارت نقاب تا افتاد
مهر، حیران و ماه، رسوا شد
کی ملامت کنم به گل چینت
بند روبند تو چرا وا شد؟!
مانده ام من چگونه بر تن تو
این همه زخم روی هم جا شد
کمتر از نصف روز، قامت تو
به بلندای قدّ سقا شد!
تن تو زیر دست و پای سپاه
چون تنِ اکبر ارباً اربا شد
برگ جان بازیت در این صحرا
با سُم اسب، مهر و امضا شد
کمتر این خاک را تفحص کن
قامتم دیگر از غمت تا شد.
محمد رافع

چه قدر شکل جوانیِ مجتبی شده‌ای


برای درد یتیمانه‌ات دوا شده‌ای
ربوده باد ز رویت نقاب و می‌بینم
چه قدر شکل جوانیِ مجتبی شده‌ای
بیا برای مدینه دوباره گریه کنیم
رسیده مادرم و غرق در عزا شده‌ای
دو دست زیر تنت برده‌ام ولی خالی‌ست
جدا شدی ز من از بس جدا جدا شده‌ای
پس از صدای نفس‌های مانده در سینه
پس از صدای ترک‌ها چه بی صدا شده‌ای
به قد کشیدن تو تیغ‌ها کمک کردند
گمان کنم به بلندیِ نیزه‌ها شده‌ای
من از کمر شده‌ام تا و از تو می‌پرسم
سرت چه آمده از بین سینه تا شده‌ای؟
حسن لطفی

استخوانش ز پس و پیش شکست


ساحل بحر کرم پُر موج است
میل سیمرغ بقا بر اوج است
علم اعداد ریاضــی برگشت
عدد سیزده امشب زوج است
**
سیــزده بار حزینـــم امشب
با غم و غصه عجینم امشب
به خود عشق قسم، دل شده ی
سیزده سالــه ترینــم امشب
**
سیزده بار ز خود رستم من
سیزده مرتبــه سرمستم من
سیزده بار به آقا سوگنــد
قاسم ابن الحسنی هستم من
**
سیـــزده بار دلــم در محــن است
تا سحر ذکر دلم یا حسن است
آن شهیدی که شب روضه ی اوست
سیزده ساله ترین بی کفن است
**
گر مسلمان امام حسنیــد
سائل لطف مدام حسنید
سیزده بار بگوئید حسین
تا بفهمند غــلام حسنید
**
سیزده حجــله بنا بگذاریــد
سـیزده بـار حـنـا بـگذارید
سفره ی عقد بچینید و در آن
قـاب عکس شهدا بگذارید
**
سیزده بار حسینـــی بشــوید
بربلا شـــاهد عینی بشوید
حال که رخصت گریه دارید
فاتحه خوان خُمینی بشوید
***
یاد از پیر جماران بکنید
سیزده مــوی پریشان بکنید
سر دهید اشهد انّ قاسم
خویش را باز مسلمان بکنید
**
سیزده بار ز خود پر بکشید
سیزده جام بلا سر بکشید
یاد از حجله قاســـم بکنید
سیزده لاله ی پرپر بکشید
**
کوفیان یک دفعه بی تاب شدند
در شگفت از رخ مهتاب شدند

تا که از خیمه خود کرد طلوع

سیزده قـــرص قمر آب شدند
**
چه جمالی کَفَلق لایق اوست
سیزده حور و ملک شایق اوست
بس که دارای کمالات است او
سیزده بار خدا عاشق اوست
**
دیده شد قبقبه، چشمش کردند
بلکه صد مرتبه چشمش کردند
قمــر سیزده تا کــه ســـر زد
چشم ها یک شبه چشمش کردند
**
سیزده مرتبه در خویش شکست
استخوانش ز پس و پیش شکست
سنگ ها قصد طوافـــش کردند
شیشه ی تُنــگ بلوریش شکست
**
آتش جنگ چو افروخته شد
جگر فاطمه ها سوخته شد
حرکت نعل ز اندازه گذشت
بدنش روی زمین دوخته شد
سعید توفیقی

مجتبی آمده تصویر شود


این که این قدر تماشا دارد
به رگش خون علی را دارد
مجتبی آمده تصویر شود
به حسن رفته؛ تماشا دارد
گیسوانی که زده شانه حسین
هر قدر دل ببرد جا دارد
سیزده بار زمین فهمیده
منّتی بر سر دنیا دارد
شاه در بدرقه اش آمده است
تا ببینند که بابا دارد
نیست پایش به رکاب از بس که
میل پرواز به بالا دارد
چشم بد دور به بازو بندش...
...
ریشه ی چادر زهرا دارد
نوجوان است و دعایی بر لب
پشت او زینب کبری دارد
نوجوان است ولی وقت نبرد
پای هر ضربه اش امضا دارد
نوجوان است ولی از رجزش
از دمش صاعقه پروا دارد
رجزی خواند و همه فهمیدند
بعد از این معرکه آقا دارد
شکل رزمش چقدر پیچیده ست
شیوه حضرت سقّا دارد
قبضه ی تیغ که می چرخاند
آذرخشی ست که می سوزاند  
شور در پهنه ی صحرا انداخت
موج بر سینه ی دریا انداخت
یک هماورد ندارد بس که
هیبتش لرزه به صحرا انداخت
باد تا بند نقابش وا کرد
پرده از محشر کبری انداخت
عاقبت ازرق شامی آمد
رو به قاسم نظری تا انداخت
چار فرزند به میدان آورد
دو طرف را به تقلّا انداخت
همه جا بود سکوتی سنگین
کربلا چشم به آنجا انداخت
دست پرورده عباس نظر...
...
تا که بر قامت آنها انداخت
چار فرزند حرامی را با
ضربه ای یک به یک از پا انداخت
اولین چرخش تیغش از تن
سرشان را به ثریّا انداخت
نوبت ازرق شامی شد و باز
پیش آنها سر او را انداخت
همه را ضربه ی شصتش یادِ...
...
ضربه ی کاری مولا انداخت
مجتبی باز به تکرار آمد
بانگ تکبیر علمدار آمد
حیف غم بود که معنا کردند
گرد او هلهله برپا کردند
تا که دیدند حریفش نشدند
دشتی از سنگ مهیا کردند
همه طوری به سرش ریخته اند
گوئیا گمشده پیدا کردند
گل سرخی به زمین باز شد و
ساقه را از دو سه جا تا کردند
استخوان های شکسته او را
چقدر خوش قد و بالا کردند
نیزه ها بر سر او زار زدند
تیغ ها را به تنش جا کردند
تا که دیدند عمو می آید
همگی خنده به لب وا کردند
نعل ها رد شده و ضرب زدند
تا مشبّک بدنش را کردند
مادرش آمده بالینش حیف
چقدر خوب مدارا کردند
مادرش آمد و با زخمی نو
باز خون بر دل زهرا کردند
کاکلش را ز دو سو چنگ زدند
وقت غارت شد و دعوا کردند
تا روی خاک کشیدن ها را
ایستادند و تماشا کردند
وای بر من چه خیالی دارند
نعل ها شکل هلالی دارند

 

 

 

اى عمو فتح نمایان کردم
دشمنان را همه حیران کردم
اى عمو در بر تو گویم فاش
آمدم تا که بگیرم پاداش
تن بى‌تاب مرا تاب بده
مزد پیروزى من آب بده
تو که جاى پدر من بودى
تو که چون تاج سر من بودى
بشتاب و تن من پیدا کن
حکم سربازى من امضا کن
باغبان سوى میدان رو کن
گل پرپر شده‌ات را بو کن
بین چگونه به تو قربان شده‏‌ام
پایمال سم اسبان شده‌ام
اى گل پرپر بدست کیستى
بوى تو مى‏آید و خود نیستى
گشته از زخم فزون بانگ تو کم
یا عسل چسبانده لبهایت بهم
من نگویم با عمو کن گفتگو
لب گشا یکبار و یک عمو بگو
علی انسانی

قدت شبیه قامت سقا شده ببین


چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود

یعنی عمو برای تو بابا نمی شود

ای مهربان خیمه ، حرم را نگاه کن

عمه حریف گریه ی زنها نمی شود

تا جان نداده مادرت از جا بلند شو

زخم جگر به گریه مداوا نمی شود

باید مرا به سمت حرم با خودت بری

من خواستم که پا شوم اما نمی شود

باور نمی کنم چه به روزت رسیده است

اینقدر تکه سنگ که یکجا نمی شود

تقصیر استخوان سر راه مانده است

راه نفس گمان نکنم ، وا نمی شود

این نعل های تازه چه کردند با تنت

عضوی که از تو گمشده پیدا نمی شود

 

بی تو عمو اسیر تماشا شده ببین

قدت شبیه قامت سقا شده ببین

 

مثل دلم تمام تنت زیر و رو شده

دشتی از آه شعله زنت زیر و رو شده

پیراهنی که بر بدنت بود کنده اند

پیراهنی که شد کفنت زیر و رو شده

از بس که اسب بر بدنت تاخت با سوار

حتی مسیر آمدنت زیر و رو شده

با من بگو به دست که افتاده کاکلت

این طور موی پر شکنت زیر و رو شده

از بس که سنگ بر سر و پای تو ریخته

از بس که نیزه روی تنت زیر و رو شده

انگار جای فاصله ها پر نمی شود

از بس تمامی بدنت زیر و رو شده

حسن لطفی

یادگار مجتبی افتاد از زین بر زمین


«مرگ در کامم عمو جان از عسل شیرین تر است»
این پسر در عرصه ایثار بر یاران سر است
آنکه سرداران عالم را امام و سرور است
قاسم لب تشنه آن سرباز کوچک آن شهید
قبله حاجات عشاق شکسته ساغر است
در کهنسالی شراب ناب گیرا تر شود
در شباب اما شراب آیا چنین سکر آور است
ای عمو جان مرگ باشد زندگی بعد از علی
من دلم لبریز از عشق علی اکبر است
عون در خون خفت و من از شور بختی زنده ام
من خجل از عمه ام بر سر هوای جعفر است
اذن می خواهم که اینک رو به میدان آورم
تیغ تیزم تشنه خون هزاران لشکر است
گفت نور دیده من اذن از مادر بگیر
گفت در راه تو مرگم آرزوی مادر است
مادرم خود بر کمر اینک مرا شمشیر بست
مرگ را من راغب اما مادرم راغبتر است
نور چشمانم بگو از مرگ قاسم در جواب
گفت در کامم عمو جان از عسل شیرین تر است
رفت میدان جانفشانی کرد در راه حسین
شیعیان بی شمارش را شفیع محشر است
آنچنان می آخت در میدان جوانمردانه تیغ
کاز عجب گفتند قاسم نیست این خود حیدر است
آنچنان می تاخت در آن عرصه با تدبیر اسب
کاز فلک آمد ندا این مجتبای دیگر است
آنچنان شمشیر می زد در حمایت از حسین
کاین پسر درمعرکه گوئی خدا را خنجر است
آنچنان سر می برید از خصم فرزند حسن
کاین جوان در جنگجوئی گوئیا اسکندر است
یادگار مجتبی افتاد از زین بر زمین
خاندان عشق را نازم که قاسم پرور است
قاسم ای باب الحوایج قاسم ای ابن الحسن
در رثایت من غزلخوانم خدا خنیاگر است

ازانعكاس نام «حسن» كوفه دلخوراست


شوريدگيت داده به دل اختيار را
با زلف دوست بسته قرارومدار را
آيينه ي تمام نماي يل جمل
ازاين سپاه فتنه درآور دمار را
ابروكشيده ! حُكم نيام است اين نقاب
بايد مهاركرد كمي ذوالفقار را
ازانعكاس نام «حسن» كوفه دلخوراست
فرياد كن دوباره شكوه تبار را
«
إن تنكرون» تولجشان را درآورد
آري،به رخ بكش نسب واعتبار را
مثل علی چه قدر تو شمشیر می زنی !
دنبال كن سواربه فكر فرار را
برخيزجان فاطمه، دلگيرترنكن!
تصويربي سپاهي اين شهريار را
ازنيزه اي كه خورده به پهلوت واضح است
زرگرتلاش كرده بسنجد عيار را
با يك غرور له شده ؛مانده ست باغبان
آخرچگونه جمع كند اين انار را

وحید قاسمی

افتاده بود و دور خودش داد ميكشيد


بالاترين محله ي پرواز جاش بود
خورشيد از اهالي صبح نگاش بود
خال لبش كه ارثيه ي آفتابهاست
يك آسمان ستاره ي قطبي فداش بود
يك بند بسته ، بند دگر را نبسته است
اين اشتياق تازه ي نعلين پاش بود
كم كم بزرگ ميشود و مرد ميشود
آنقدر سنگ و تير و بهانه براش بود
افتاده بود و دور خودش داد ميكشيد
يك استخوانْ دردِ بدي در صداش بود
آن جاده اي كه ما به غبارش نميرسيم
اين نوجوان قافله در انتهاش بود

استاد علی اکبر لطیفیان

استخوانهاش زهم پاشیده

اینکه چون قرص قمر تابیده
شمس هم دور سرش گردیده

از کف ساقی صهبای ازل
سیزده جام عسل نوشیده

به نیابت ز لب بابایش
بارها دست عمو بوسیده

زرهی نیست برازنده ی او
بی سبب نیست کفن پوشیده

مگر این میست که با آمدنش
لشگر کوفه به خود لرزیده؟

گوییا صحنه ی جنگ جمل است
بسکه مانند حسن جنگیده
***
نوه ی انسیه الحورایت
استخوانهاش زهم پاشیده

میکشد پاشنه بر روی زمین
به دل انگار که زمزم دیده

آه آهش شده قطعه قطعه
بند بندش شده چیده چیده

نفسی داشت ولی با سختی
بسکه این سینه به هم چسبیده

از لبش جام عسل میریزد
چقدر سنگ به آن چسبیده

وای از آن لحظه که بیند نجمه
سر او از روی نی تابیده

مثل لاله بدنش وا شده است
چقدر خوش قد و بالا شده است
احسان محسنی فر

تیر باران شد پدر من سنگ باران ای عمو

از حسن هر کس که در دل ذره ای هم کینه داشت

نیزه ای پرتاب کرد و زخم بر جسمم گذاشت

تیر باران شد پدر من سنگ باران ای عمو

وای از سنگینی نعل سواران ای عمو

مادرم را گو ببیند قاسمش رعنا شده

سیزده ساله یتیمش هم قد سقا شده

بند بند پیکر من ای عمو از هم گسست

مفصلم از هم جدا شد استخوان هایم شکست

عده ای با نیزه و یک عده با تیرم زدند

دوره ام کردند و راحت تیغ و شمشیرم زدند

می شنیدم یک نفر فریاد زد در همهمه:

می زنم ضربه به پهلویش ز بغض فاطمه

بر روی خاک تیره برافتادم ای عمو

بر روی خاک تیره برافتادم ای عمو
بازآ بکن زراه کرم یادم ای عمو
من آهوی حرم، شده ایندشت صیدگاه
اندرکمند کینة صیادم ای عمو
بی یار و بی معینم ایا شاه تاجدار
فریادرس که در کف جلادم ای عمو
بر حال من نمیکند آخر ترحمی
این قاتل شریر که ناشادم ای عمو
دادم برس که زندگی من تمام شد
حالا بزیر خنجر فولادم ای عمو
حلقم لطیف خنجر کین تیز و پرشرر
قاتل قویست نی زکس امدادم ای عمو
غیر از تو نیست یار و معینم در ایندیار
بی یاورم بیا و بفریادم ای عمو
چون مرغ برشکسته فتدادم بدام جور
کی میکند بغیر تو آزادم ای عمو
در این دیار فایز بیچاره پرغم است
کن چاره برغمش حق اجدادم ای عمو

ای قاسمم ! خدا بکشد قاتل ترا

وقتی چشید شربت احلی من العسل
نوشید جرعه جرعه بلا را بغل بغل
آنسان که خواست زیر سم اسب خُرد شد
گویی مجاب شد ز تماشای او اجل
آن آرزو که داشت به راهِ عموی خود
حالا رسیده بود دعایش به ما حَصَل
سینه شکسته کرد صدا : ای عمو ببین
قالو بلا بخون من امضا شد از ازل
بنگر که جان به دوست کریمانه داده ام
ابن الکریم همچو کریم است فِی المَثَل
سینه به سینه می بری ام ای عمو! ببر
حالا کنار اکبر خود کن مرا بغل
محزون ترین حماسۀ تصویر کربلا
خورشید در میان دو مَه پاره در غزل
 ای قاسمم ! خدا بکشد قاتل ترا
یا رب بیا و مَگذر از این قوم بَد عَمل
 زانو زده حسین میان دو نهرِ خون
پیش فرشتگان مقرب در این عمل
 اهل حرم به گِرد امامَند نوحه خوان
این هیئت است در همۀ دهر بی بدل

محمود ژولیده

افتادم از پشت فرس عمو به فريادم برس

افتادم از پشت فرس عمو به فريادم برس
ديگر فتادم از نفس عمو به فريادم برس
عمو حسين عمو حسين
***
مگرنگفتي اي عمو هستي به جاي پدرم
ببين زسم اسبها آخرچه آمد به سرم
عمو حسين عمو حسين
***
جزسنگ ونيزه كس نميگيرد نشانم اي عمو
مثل دلم ببين شكسته استخوانم اي عمو
عمو حسين عمو حسين
***
عموبيا ببين زخون جاي حنا رنگم زدند
ديدند ندارم من زره از هرطرف سنگم زدند
عمو حسين عمو حسين
***
گفتم يتيمم سويم از هرسو دويدند اي عمو
تمام آنها با گد نازم خريدند ای عمو

عمو حسين عمو حسين
***
جانم به لب آمد ولي بگو به نوعروس من
شادم نمي بينم اسيري ميرود ناموس من
عمو حسين عمو حسين

 حسین میرزایی

ای حسن زاده حسن در حسنت می بینم

ای حسن زاده حسن در حسنت می بینم
روح توحید میان سخنت می بینم
روی لب های تو با نیزه نوشتند حسن
خط کوفی به عقیق یمنت می بینم
گفته بودم که بپوشان سر گیسویت را
که به هم ریخته زلف شکنت می بینم
پدری کرده ام بوسه ز تو حق من است
اثر نعل به روی دهنت می بینم
پسرم ، یوسف نجمه چه سرت آوردند
پنجه ی گرگ بر این پیرهنت می بینم
ماندم از اسب چگونه به زمین افتادی
جای نیزه ز دو سو بر بدنت می بینم
قدری آرام بگیری ، بغلت می گیرم
این چه وضعیست که بر حال تنت می بینم
هر چه بالا بکشم سینه ی تو بر سینه
باز بر خاک بیابان بدنت می بینم

قاسم نعمتی

از تنم چند تن درست کنید

از تنم چند تن درست کنید
بی سر و بی ‌بدن درست کنید
سنگ را بر تنم تراش دهید
تا عقیق یمن درست کنید
زره‌ای تن نکرده‌ام تا خوب
از لباسم کفن درست کنید
از پرِ تیرهای چله‌ نشین
بر تنم پیرهن درست کنید
سیزده مرتبه مرا بُکشید
سیزده تا حسن درست کنید
آن قدر قد کشیده‌ام که نشد
کفنی قد من درست کنید

لبت ز بی رمقی نیروی جواب ندارد

اگر چه لعل تو آب و تن تو تاب ندارد
دلت هوای دگر غیر روی باب ندارد
تو آن نه ای که جواب عموی خویش نگویی
لبت ز بی رمقی نیروی جواب ندارد
نمی رسید اگر بر رکاب پای تو، جا داشت
که چشمِ قابل پای تو را رکاب ندارد
دو نرگس تو به خوابند و مادر تو نداند
که بخت او سر برخواستن ز خواب ندارد
اگر شده تن تو پای مال اسب چه باکت
که غم ز بوتهٔ آتش طلای ناب ندارد
ولی بگوی به گل چین تلاش بیهُده داری
گلی که آب نخورده دگر گلاب ندارد
ذبیح، پا به زمین سود و یافت چشمه زمزم
تو پا مسای، عمو دسترس به آب ندارد
علی انسانی

نیزه و خنجر و شمشیر و سنان نقل عروسی

ای عمو نرم شد از سمّ ستوران بدن من
بر سرم پای بنه تا که بود جان به تن من
کاش یوسف کنعان، پدرم بود که قاصد
ببرد در بر او شسته به خون پیرهن من
شستشو گشته ز خون قامت سروم به شهادت
دوست دارم که شود خاک بیابان کفن من
برسد کاش پیامم به جوانان مدینه
تا بدانند شده خاک بیابان وطن من
نیزه و خنجر و شمشیر و سنان نقل عروسی
بر کف دست حنا آمده خون بدن من
چه توان کرد که نتوان سخنی پیش تو گفتن
بس که خون ریخته بر دامن خاک از دهن من
تو بیا جان عمو با من دل خسته سخن گو
زآن که خاموش شده بر لب خونین سخن من
دل ببندد به غم و رنج و ملال و محن آری
هر که واقف شود از رنج و ملال و محن من
بگو ای باد صبا مادر دل سوخته ام را
که به خون رنگ شده زلف شکن در شکن من
 میثم  از شرح غمم شعله زدی بر دل هستی
شوری از شعر تو افتاده به هر انجمن من
غلامرضا سازگار

سوغات کربلا برای مدینه است

با آن که در ره است خطرها و بیم ها
سخت است بگذرم ز عسل ها، شمیم ها
‏اصلأ درست نیست بمانم در این قفس
‏در فصل سرخ پر زدن یا کریم ها
سخت است کار با پدر از دست داده ها
‏ای وای از شکستن قلب یتیم ها
یا اذن رفتنم بده یا جان من بگیر
‏تلخ است حرف «نه» ز دهان کریم ها
‏از آن چه قاسم تو به بازوش بسته است
‏افتاده ای به یاد مدینه، قدیم ها
‏من را ببخش نام تو  را داد می زنم
‏قصدم نبود بشکند این جا حریم ها
اما تنم به زیر سم اسب نخ نماست
‏مانند فرش های قدیمی، گلیم ها
سوغات کربلا برای مدینه است
‏عطری که برده اند از تن این نسیم ها
حالا به نوجوان تو چون روز روشن است
‏معنای سایه های «بلا»ها، «عظیم»ها
 جواد محمد زمانی

جلوی پای عمو بود خودش را انداخت

چشم هایش همه را یاد مسیحا انداخت
در حرم زلزله ی شور تماشا انداخت
هیچ چیزی که نمی گفت فقط با گریه
جلوی پای عمو بود خودش را انداخت
با تعجب همه دیدند غم بدرقه اش
کوه طوفان زده را یک تنه از پا انداخت
بی زره رفت و بلا فاصله باران آمد
هر کس از هر طرفی سنگ به یک جا انداخت
بی تعادل سر زین است رکابی که نداشت
نیزه ای از بغل امد زد و او را انداخت
اسب ها تاخته و تاخته و تاخته اند
پس طبیعی است چه چیزی به تنش جا انداخت
با عمو گفتن خود جان عمو را برده
آنکه چشمش همه را یاد مسیحا انداخت
علیرضا لک

ماه داماد کفن پوش، هلالم کردی

لاله خشکی و از خون خودت تر شده ای
بی سبب نیست که این گونه معطر شده ای
دشت را از شرر داغ دلت سوزاندی
‏یک تنه باغی از آلاله پرپر شده ای
تنش تیغ و تنت کرب و بلا را لرزاند
‏زخمی صاعقه خنجر و حنجر شده ای
چه کنم با غم این سینه پامال شده
‏به خدا آینه پهلوی مادر شده ای
سنگ بر آینه ات خورده و تکثیر شده
مثل غم های دلم چند برابر شده ای
ماه داماد کفن پوش، هلالم کردی
‏شاخ شمشاد عمو قد صنوبر شده ای
این جماعت همه دنبال سرت آمده اند
چشم بر هم بزنی پیکر بی سر شده ای
دست و پا می زنی و من جگرم می سوزد
خیلی امروز شبیه علی اکبر شده ای
مصطفی متولی

قاسم آن نو باوه باغ حسن

قاسم آن نو باوه باغ حسن
گوهر شاداب دریاى محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
سیزده ساله جوان نونهال
برده ماه چارده شب را به سال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش مرآت نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدرلشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
گفت شه کاى رشک بستان ارم
رو تو در باغ جوانى خوش به چم
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زى و شاد بال و شاد باش
مهلا اى زیبا تذر و خوش خرام
این بیابان سر به سر بند است و دام
الله‏ اى آهوى مشگین تتار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوى خون می آید از دامان دشت
نیست کس را زان امید بازگشت
چون تو را من دور دارم از کنار
اى مرا تو از برادر یادگار
کى روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
کى روا باشد که این روى چو ورد
غلطد اندر خون به میدان نبرد
گفت قاسم کاى خدیو مستطاب
اى تو ملک عشق را مالک رقاب
گرچه خود من کودک نورسته‏ام
لیک دست از کامرانى شسته‏ام
من به مهد عاشقى پرورده‏ام
خون به جاى شیر مادر خورده‏ام
کرده در روز ولادت کام من
باز، با شهد شهادت مام من
گرچه در دور جوانى کام‏ها است
کام من رفتن به کام اژدها است
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سر به خاک کوى جانان هشتن است
ننگ باشد در طریق بندگى
بر غلامان بى شهنشه زندگى
زندگى را بى تو بر سرخاک باد
کامرانى را جگر صد چاک باد
لابه‏هاى آن قتیل تیر عشق
مى‏نشد پذرفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نو گل باغ رسول
ازحضور شاه نومید و ملول
شد به سوى خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگى
آن که نپسندد شهش بر بندگى
شامئى را گفت ساز جنگ کن
سوى روزم این صبى آهنک کن
گفت شامى ننگ باشد در نبرد
کافکند باکودکى پیکار مرد
خود تو دانى که مرا مردان کار
یک تنه همسر شمارد با هزار
دارم اینک چار فرزند دلیر
هر یکى در جنگ زاوى شیر گیر
نک روان دارم یکى بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننگ او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آن سرورند
خردسال ار بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودى جوشنش
گر بخردى تن بر این دادى تنش
این شررها کن نژاد آتشند
خرمنى هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگى عمرو افکنند
که به نسبت خوشه آن خرمنند
آن که از پستان شیرى خورد شیر
گرچه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودى منع زنجیر قضا
تنگ بودى بر دلیریشان فضا
داد شامى از سیه بختى جواز
پور را بر حرب آن ماه حجاز
شاهزاده راند باره سوى او
یافت ناگه دست بر گیسوى او
مرکبشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش
آنچنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت
هم یکایک آن سه دیگر زاد وى
رو به میدانگه نهاد او را ز پى
نیر تبریزی

" قاسم " بن الحسن اسمي كه مسمي دارد

يد موسي و مسيحائيِ عيسی دارد
نفس تيغ كفش معجز احياء دارد
حسني زاده ولي ابن حسينش گويند
اين حسيني حسني رزم تماشا دارد
ضربه اي مي زند و هيمنه ها مي شكند
" قاسم " بن الحسن اسمي كه مسمي دارد
اين پسر آينه حُسن حسن بود و شكست
پس حسن در همه كرب و بلا جا دارد
عسل سرخ ز كنج لب او مي ريزد
لعل شيرين و لب و شور معما دارد
تاك بود و به مصاف تبر و داس كه رفت
سرو برگشت ، قدي هم قد آقا دارد
صورت و سينه تو ...، پهلو و بازوي علي...
چقـَـدَر كرب و بلا حضرت زهرا دارد

 یاسر حوتی

مرا بگذار عمو برگرد خيمه

گُل ِ پژمرده پژمردن ندارد
ز پا افتاده پا خوردن ندارد
مرا بگذار عمو برگرد خيمه
تن پاشيده كه بردن ندارد
***
بيا شوق مرا ضرب المثل كن
تمام ظرفهايم را عسل كن
براي آنكه از دستت نريزم
مرا آهسته آهسته بغل كن
***
لبم بوي پدر دارد عمو جان
سرم شوق سفر دارد عمو جان
تمام سنگها بر صورتم خورد
يتيمي دردسر دارد عمو جان

 علی اکبر لطیفیان

منم که ماه کنعان مجتبایم

به روی دامان تو جان می سپارم
گلم ولی صبر و تابم را گرفتند
با سم مرکب گلابم را گرفتند
واویلا واویلا واویلا واویلا
***
گفتم یتیمم همه سویم دویدند
با تیر و نیزه همه نازم خریدند
هم دیده من شده بسته عمو جان
هم استخوان من شکسته عمو جان
واویلا واویلا واویلا واویلا
***
منم که خون شد حنای دست و پایم
منم که ماه کنعان مجتبایم
بیا که بی تو دلم تنگ است عمو جان
حجلگه من پر از سنگ است عمو جان
واویلا واویلا واویلا واویلا

سید محسن حسینی

واي قاسم، عوض ِ وا عطشا افتاده

بي تو در بين حرم بانگ عزا افتاده

واي قاسم، عوض ِ وا عطشا افتاده

چاره اي كن كه نمانند به رويِ دستم

عمه ات از نفس و نجمه ز پا افتاده

گيسويِ مادر ِ تو باز شده در خيمه

تا كه گيسويِ تو در دستِ بلا افتاده

كار، كار ِ نظر شوم ِ حراميها بود

اگر اين لاله ي انگشت نما افتاده

به دلم ماند عمو نَه، كه بگويي بابا

لبت از زمزمه و خنده چرا افتاده؟

خيز شايد كمكِ لرزش پايم باشي

كارم از رفتن اكبر به عصا افتاده

شده دشوار تماشاي تو از سمت حرم

چقَدَر سنگ ميانِ تو و ما افتاده

لشگري قصد طواف تو رسيد و رد شد

بدني حال در اين سعي و صفا افتاده

دست در زير ِ تنت برده ام و ميپرسم

بين اين ساقه چرا اين همه تا افتاده؟

قد كشيدي كمي از پا و كمي از سينه

بين ِ اندام تو اين فاصله ها افتاده

هركجا تاخته اسبي كمي از تو رفته

لخته خونت همه جا در همه جا افتاده

كاكُلَت قطع شد و حرمله در مُشتَش بود

اثر پنجه ي او در سر و پا افتاده

ميبرم تا در ِ خيمه قد و بالايت را

چند عضوي ز تو اي واي كجا افتاده؟

شيشه يِ عمر ِ من آرام نفس كِش بدجور

استخوانهايِ شكسته به صدا افتاده

اي ضريح ِ حسنم، زود مُشَبَّك شده اي

در حرم با تو دم ِ واحسنا افتاده

سیزده ساله رهبر عشقی

تا که چشمان خویش وا میکرد

ملک از ذوق جان فدا میکرد

هرچه دل بود با خودش می برد

در مسیر خدا رها میکرد

حسن آن شب ز شوق تا خود صبح

به همه سائلان عطا میکرد

مادرش هم کنار گهواره

تا زمان سحر دعا میکرد

وقت خوابش برای لالایی

فقط عباس را صدا میکرد

هرکه در کوی عشق عازم شد

بخدا که گدای قاسم شد

ما تو را از همان ازل دیدیم

چشمهای تو را غزل دیدیم

کهکشان تو را رصد کردیم

قمر و زهره و زحل دیدیم

تا به میدان طف درخشیدی

روی لب های تو عسل دیدیم

در دل کارزار عاشورا

تا تورا گرم در جدل دیدیم . . .

. . . در سپیدی چشمهای حسین

خاطرات یل جمل دیدیم

ضرب دست تو کار دشمن ساخت

ازرق شام را ز پا انداخت

پدرت گوشوار عرش خداست

مادر تو عروس آل عباست

طینتت نور و کوثر و یاس است

چونکه مادربزرگ تو زهراست

نوه ی حیدری و این صفتت

از شگرد نبرد تو پیداست

خوش به حالت که عمه ات زینب

و عمویت امام عاشوراست

قاسمی و پسر عموهایت

اکبر و اصغر و امام دعاست

در فرار از تو دشمنت رذل است

چونکه استاد تو اباالفضل است

عشق از واژه های نابت بود

مبحث اصلی کتابت بود

سیزده ساله رهبر عشقی

کربلا اوج انقلابت بود

جانفدا کردنت به پای عمو

از دعاهای مستجابت بود

آن بلای عظیم عاشورا

نه قضا بلکه انتخابت بود

پای تو بر رکاب اگر نرسید

بالهای ملک رکابت بود

فصل سرد مرا بهاری کن

مثل بابات سفره داری کن