بهار، بی‌تو به رنگ غروب پاییز است

بیا که بی‌تو جهان، از گلایه لبریز است

بهار، بی‌تو به رنگ غروب پاییز است

بیا که فاجعه می‌بارد از زمین و زمان

ز اشک و خون، دل یارانِ حق، گهر ریز است

بیا! به گوش دل ما سرودِ مهر بخوان

بیا که صحبت عشّاق، بس دل‌انگیز است

بیا! جهان زِ وجود شهید، رنگین شد

بیا که ناله انسان، گلایه‌آمیز است

بیا که مردم دنیا در انتظار تواند

در آرزوی وصال تو، بی‌قرار تواند

بیا که پیش تو از روزگار، شکوه کنیم

ز درد و رنج برون از شمار، شکوه کنیم

ازین خزان غم‌افزا، ازین شبان سیاه

ز سست‌عهدی فصل بهار، شکوه کنیم

ز سوز و درد دل بی‌قرار، شکوه کنیم

بیا که نور بگیریم از فروغ خد

ز تیره‌فامی این شام تار، شکوه کنیم

تو ای صلابت ایمان! تو ای نشانه نور!

بیا که در بر پروردگار، شکوه کنیم

بیا که مردم دنیا در انتظار تواند

در آرزوی وصال تو بی‌قرار تواند

بیا و چهره شب را ستاره‌باران کن

بهار و غنچه و گل را به شهر، مهمان کن

به زردرویی گل‌های پرشکسته نگر

فضای خاطر افسرده را گلستان کن

گرفته ظلمت شب، ره به کلبه‌های حزین

بیا! ز پرتو خود کلبه را چراغان کن

ز سنگ فتنه بی‌یاوران کافرکیش

شکست شیشه دل‌ها؛ بیا و احسان کن

بپا شده است خدا را قیامتی ز گناه

بیا و گوشه چشمی به حق‌پرستان کن

بیا که مردم دنیا در انتظار تواند

در آرزوی وصال تو بی‌قرار تواند

شنیده‌ام که تو از راه دور می‌آیی

پی رهایی خلقِ صبور می‌آیی

عبور می‌کنی از راه‌های صعب زمین

ز جاده‌های بدون عبور می‌آیی

سوی ظلمت خاموش راهیان حیات،

به کف گرفته طبق‌های نور، می‌آیی

چراغ عدل به دست تو می‌شود روشن

چو گل شکفته ز درک حضور می‌آیی

اگرچه قامت تو تا به کهکشان خداست

تو شاد و خنده به لب، بی‌غرور می‌آیی

بیا که مردم دنیا در انتظار تواند

در آرزوی وصال تو بی‌قرار تواند

 

هوروش نوابی

به سر می‌آید این دوران تلخ انتظار آخر

کسی می‌آید

کسی می آید از یک راه دور آهسته آهسته

شبی هم می کند زینجا عبور آهسته آهسته

غبار غربت از رخسار غمگین دور می سازد

و ما را می کند غرق سرور آهسته آهسته

دل دریایی ما را به دریا می برد روزی

به سان ماهی از جام بلور آهسته آهسته

ازین رخوت رهایی می دهد جانهای محزون را

درونها می شود پر شوق و شور آهسته آهسته

نسیم وحشت پاییز را قدری تحمل کن

بهار آید اگر باشی صبور آهسته آهسته

کسی می آید و می گیرد احساس خدایی را

ز انسانهای سرشار از غرور آهسته آهسته

فنا می گردد این تاریکی و محنت ز دنیامان

ز هر سو می دمد صدگونه نور آهسته آهسته

به سر می‌آید این دوران تلخ انتظار آخر

و ناجی می کند اینجا ظهور آهسته آهسته

ز الطاف خداوندی حضورش را تمنا کن

که او مردانه می یابد حضور آهسته آهسته

هوروش نوابی

منتظرم تا تو بیایی ز راه

دیده بینای دل

چشم به ره مانده ام و بی پناه

منتظرم تا تو بیایی ز راه

تا بدمد ماه رخت لحظه ای

دیده به در دوخته‌ام ماه ماه

خسته ام احساس خطر می کنم

غیر توام نیست دگر تکیه گاه

نیست، نمانده، نبود، کو؟ کجا؟

در دل شوریده من غیر آه

کوه غم است این و کنون لازم است

معجزه ای تا بشود کوه کاه

بود غباری و سواری نبود

گشت تمام لحظاتم تباه

راه گذر را تو نشانم بده

کز سر راهت گذرم گاه گاه

دیده بینای دلم باش تو

تا نروم با سر و گردن به چاه

بر دلم افتاده که خواهی رسید

خنده‌کنان از خم این کوره راه

منتظرم، منتظرم ای عزیز

تا که بیایم به رهت دادخواه

هوروش نوابی