چشم تو لایحه روشن آغاز بهار

چشم‌ها پرسش بی‌پاسخ حیرانی‌ها

دست‌ها تشنه تقسیم فراوانی‌ها

با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم

داغ‌های دل ما، جای چراغانی‌ها

حالیا! دست کریم تو برای دل ما

سرپناهی است در این بی‌سر و سامانی‌ها

وقت آن شد که به گل، حکم شکفتن بدهی!

ای سرانگشت تو آغاز گل‌افشانی‌ها!

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید

فصل تقسیم غزل‌ها و غزل‌خوانی‌ها...

سایه امن کسای تو مرا بر سر، بس!

تا پناهم دهد از وحشت عریانی‌ها

چشم تو لایحه روشن آغاز بهار

طرح لبخند تو پایان پریشانی‌ها

قیصر امین پور

عشق امّا کی خبر از شنبه و آدینه دارد؟

صبحِ بی تو، رنگِ بعد از ظهر یک آدینه دارد

بی تو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می‌گویند: تعطیل است کار عشق‌بازی

عشق امّا کی خبر از شنبه و آدینه دارد؟

جغد بر ویرانه می‌خواند به انکار تو امّا

خاکِ این ویرانه‌ها بویی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم، یادم آمد

عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد

روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم

ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

در هوای عاشقان پر می‌کشد با بیقراری

آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می‌گشاید

آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

قیصر امین‌پور

دیگر غباری برنخواهد خاست؛

باران
  

  بهاران را
      

  جدّی نمی‌گیرد.

چشمان من
 

   خیل غباران را.

هرچند
  

  از جاده‌های شسته رُفته،
  

  از این خیابان‌های قیراندود
      

  دیگر غباری برنخواهد خاست؛

هرچند
   

 با آفتاب رنگ و رو ر‌َفته
  

  از روی این دریای سرب و دود،
       

 هرگز بخاری برنخواهد خاست؛

امّا،
 

   حتّی سواد هر غباری نیز
  

  در چشم من دیگر
    

    معنای دیدار سواری نیست؛

این چشم‌ها
  

  از من دلیل تازه می‌خواهند!

قیصر امین پور

بیا که نام تو آرامشى است توفانى

 

طلوع مى کند آن آفتاب پنهانى

 زسمت مشرق جغرافیاى عریانى

 دوباره پلک دلم مى پرد، نشانه چیست؟

 شنیده ام که مى آید کسى به مهمانى

 کسى که سبزتر است از هزار بار بهار

 کسى، شگفت کسى، آن چنان که مى دانى

 تو از حوالى اقلیم هر کجاآباد بیا

 که مى رود شهر ما رو به ویرانى

 در انتظار تو تنها چراغ خانه ماست

 که روشن است در این کوچه هاى ظلمانى

 کنار نام تو لنگر گرفت کشتى عشق

 بیا که نام تو آرامشى است توفانى

قیصر امین پور

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم

روز مبادا

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان‌که بایدند
نه بایدها ...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم

عمری‌ست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم
باشد برای روز مبادا

اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می‌داند
شاید امروز نیز
روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان‌که بایدند
نه بایدها ...

هر روز بی تو
روز مباداست.

قیصر امین پور

می‌جویمت، چنان که لب تشنه، آب را

حتّی اگر نباشی...

می‌خواهمت، چنان که شب خسته، خواب را

می‌جویمت، چنان که لب تشنه، آب را

محو توام، چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده‌دمان، آفتاب را

بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره، تاب را

بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتّی اگر نباشی، می‌آفرینمت

چونان که التهاب بیابان، سراب را

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی، چه نیازی جواب را؟!

قیصر امین‌پور

بيا كه نام تو آرامشي است طولاني

 

 نگاه منتظر بانک شعر امام زمان

 

 

 

طلوع مي كند آن آفتاب پنهاني

 زسمت مشرق جغرافياي عرفاني

دوباره پلك دلم مي پرد،نشانه‌ي چيست ؟

شنيده ام كه مي‌آيد كسي به مهماني...

                                        

 

 

بانک شعر امام زمان بانک شعر امام زمان بانک شعر امام زمان بانک شعر امام زمان بانک شعر امام زمان

ادامه نوشته