کسی می‌آید از آن سوی این صحرا غریبانه

که زلف عنبر افشانش پریشان است بر شانه

نگاهش مضطرب در هر طرف انگار می‌پرسد

پرستویی مهاجر را که کوچیده‌ست از لانه

و گویی باز می‌جوید نشان خانه‌ای را که

فقط مانده‌ست تلی خاک و خاکستر از آن خانه

ولی من مانده‌ام اینجا و داغ آرزوهایم

که بفشارد کسی دستان سردم را صمیمانه

کسی می‌گرید و رد می‌شود آرام و آهسته

غبار آلوده طوفان می‌وزد اطراف ویرانه

زهره صدیق