جان جهان

به انتظار تو هر روز و شام می‌مانیم

و قصّه غم هجرت مدام می‌خوانیم

برای دیدن روی مه تو جان جهان

به چارسوی زمین اسب شوق می‌رانیم

بیا بیا که بهاران شود زمستان‌ها

بیا که در قدمت، سر، چو گل، برافشانیم

کرَم نما و قدَم نه، ز مهر، محفل ما

که خاک رهگذرت با مژه بروباییم

تو قطب عالم امکانی و ولّی حقی

بیا که بی‌تو، همه، جسم‌های بی‌جانیم

امام برحق ما، گرچه غایبی زنظر

مطیع امر تو مولا چنان غلامانیم

بیا و صحنه گیتی ز عدل پفر گردان

اسیر ظلم و جفائیم و بی‌پناهانیم

دعای ما همه این است همچو «دانشور»

که بهر جان نثاری و طاعت، کنار تومانیم

علی دانشور