حسنی زاده است حق دارد

آمد از خیمه همچو قرص قمر

آنکه آماده بهر پرواز است

اشتیاق است و ترس جاماندن

بند نعلین او را اگر باز است

**

کربلا با نسیم گلبرگش

رنگ و بوی گلاب می گیرد

حسنی زاده است حق دارد

چهره اش را نقاب می گیرد

**

آخر او ماهپاره می باشد

مثل خورشید عرشه ی زین است

آن گلی که به چشم می آید

زودتر در نگاه گلچین است

**

قامت سبز و قد کوتاهش

بوی کامل ترین غزل دارد

اینکه شوق زبان زد عشق است

سیزده شیشه ی عسل دارد

**

جشن دامادی و بلوغش بود

که به تکلیف خود عمل می کرد

مثل یک غنچه زیر مرکبها

داشت خود را کمی بغل می کرد

**

سینه گاهش کمی تحمل داشت

آن هم از دست نعلها وا شد

معجزه پشت معجزه آمد

نونهالی شبیه طوبی شد

**

گر عمو را شکسته می خواند

گر کلامی به لب نمی آرد

در مسیر صدای بی حالش

استخوان مزاحمی دارد

**

قامت او کمی بزرگ شده است

یا عمو قامت خمی دارد؟!

رد پای کشیده ی او تا

وسط خیمه لاله می کارد

**

بر سر گیسوی پریشانش

رنگ خونابه نیست؟ رنگ حناست

آخر این نوجوان بی حجله

تازه داماد سیدالشهدا ست

دوباره حُسن حَسن را پدید کرده پدیده


لباس جنگ ندارد هنوز رزم ندیده
هنوز چشم رکابی ندیده پاش به دیده
کلاه خود به مو دارد ازکلاله و کاکل
‏دوباره حُسن حَسن را پدید کرده پدیده
ز نوک هر مژه دارد به جان خصم خدنگی
دو ابروان خمیده دو تا کمان کشیده
به گرد سو قدش سیزده بهار گذشته
به گرد ماه رخش ماه چهارده نرسیده
ز روی خود غزل ناب آفتاب سروده
ز موی خود شب شهر است و گیسوان دو قصیده
دو چشم همچو دو نرگس دو سیب سرخ دو گونه
به باغ سبز رخش تازه خط سبز دمیده
حسین پور حسن را جدا نمی کند از خود
وداع یوسف و یعقوب دیده هر که شنیده؟
بگو به آنکه زند ریشه نهال به تیشه
که هیچ سنگ دلی یاس را به تیشه نچیده
 
حاج علی انسانی

ای مرگ، احلی من عسل در باور تو


ای مرگ، احلی من عسل در باور تو
بنگر عمو گریان نشسته در بر تو
ای بسمل عطشانِ در خون آرمیده
با من بگو آخر چه شد بال و پر تو
تو چشم تیز نیزه ها را خیره کردی
جانم فدای پهلوی افسون­گر تو
دیدم عدو مویت میان پنجه دارد
با خنجر افتاده به جان حنجر تو
غارتگرانه چشم بر جسم تو دارند
همچون غنیمت گشته گنجِ پیکر تو
گفتم نقابت را مزن بالا که این قوم
دزدند و می دزدند رخشان گوهر تو
گویا ز جنگ سنگ بر گشتی عمو جان
این جای سنگ کیست مانده بر سر تو؟
این گرگ­های تشنه­ی خون یتیمان
جمعند از چه جملگی دور و بر تو
ای کاش نجمه در حرم نشنیده باشد
آوای "مُردم یا عمو"ی آخر تو
مصطفی متولی

بر روی خاک تیره برافتادم ای عمو

  بر روی خاک تیره برافتادم ای عمو
بازآ بکن ز راه کرم یادم ای عمو
من آهوی حرم، شده این دشت صیدگاه
اندر کمند کینه ­ی صیادم ای عمو
بی یار و بی معینم ایا شاه تاجدار
فریادرس که در کف جلادم ای عمو
بر حال من نمی­کند آخر ترحمی
این قاتل شریر که ناشادم ای عمو
دادم برس که زندگی من تمام شد
حالا بزیر خنجر فولادم ای عمو
حلقم لطیف، خنجر کین تیز و پر شرر
قاتل قویست، نی ز کس امدادم ای عمو
غیر از تو نیست یار و معینم در این دیار
بی یاورم بیا و بفریادم ای عمو
چون مرغ پرشکسته فتادم به دام جور
کی میکند بغیر تو آزادم ای عمو
در این دیار فایز بیچاره پرغم است
کن چاره بر غمش حقّ اجدادم ای عمو
فایز تبریزی

جشن دامادی و بلوغش بود

  آمد از خیمه همچو قرص قمر
آنکه آماده بهر پرواز است
اشتیاق است و ترس جاماندن
بند نعلین او را اگر باز است

کربلا با نسیم گلبرگش
رنگ و بوی گلاب می گیرد
حسنی زاده است؟ حق دارد
چهره اش را نقاب می گیرد

آخر او ماهپاره می باشد
مثل خورشید عرشه ی زین است
آن گلی که به چشم می آید
زودتر در نگاه گلچین است
*
قامت سبز و قد کوتاهش
بوی کامل ترین غزل دارد
اینکه شوق زبان زد عشق است
سیزده شیشه ی عسل دارد

جشن دامادی و بلوغش بود
که به تکلیف خود عمل می کرد
مثل یک غنچه زیر مرکبها
داشت خود را کمی بغل می کرد
*
سینه گاهش کمی تحمل داشت
آن هم از دست نعلها وا شد
معجزه پشت معجزه آمد
نونهالی شبیه طوبی شد
*
گر عمو را شکسته می خواند
گر کلامی به لب نمی آرد
در مسیر صدای بی حالش
استخوان مزاحمی دارد
*
قامت او کمی بزرگ شده است
یا عمو قامت خمی دارد؟!
رد پای کشیده ی او تا
وسط خیمه لاله می کارد
*
بر سر گیسوی پریشانش
رنگ خونابه نیست؟ رنگ حناست
آخر این نوجوان بی حجله
تازه داماد سیدالشهدا ست
علی اکبر لطیفیان

مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد


درست لحظه ی آخر در این محل افتاد

و قطره قطره ی اهلا من العسل افتاد

میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد

مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد

چقدر خون چکد از ریش ریش پیروهنت

شکست گوشه ی ابرو...شکسته شد دهنت

خمیدگی تنت کار نیزه ی خصم است

اگر چه درد کمر بین ما دگر رسم است

و ناگهان ز قفا تیغ آهنین خوردی

ز نصفه های کمر خم شدی...زمین خوردی

زتارهای گلویت مرا صدا زده ای

چقدر در وسط صحنه دست و پا زده ای...!

بگو بگو که عزیزم تـنت گسسته چرا

درون حنجره ات استخوان شکسته چرا؟

چرا تمام تـنت را چنین بهم زده ای

مگر محله ی قصاب ها قدم زده ای

چقدر میوه ی سبزم...رسیده ای قاسم

گمان کنم که کمی قد کشیده ای قاسم

عدو تمام تو را بند بند کرده گلم

و نعل اسب تو را قد بلند کرده گلم

نیما نجاری

افتاده میان دست و پایی قاسم


ای وای گرفتند همه دورت را

چون گل به میان خارهایی قاسم

پهلوی تو ضربه خورده مثل مادر

افتاده میان دست و پایی قاسم

زیر سم اسب نرم شد پیکر تو

بر داغ عظیم مبتلایی قاسم

بازیچه ی قاتل است این کاکل ناز

گیسوی تو شد رنگ حنایی قاسم

از کهنگی نعل کفن پاره نشد

سربسته شده چه روضه هایی قاسم

جان داشتی و تن تورا کوبیدند

فرق من و توست ماجرایی قاسم

نجمه همه گیسوان خودرا می کَند

تو قاتل او به نیزه هایی قاسم

 

 قاسم نعمتي

استخوان های تو از مهره جدا می گردد


میروی نور ز هر دیده جدا می گردد

حاجتی را که حسن داشت روا می گردد

مادرت نجمه به زهرا متوسل شده است

یا که مشغول مناجات و دعا می گردد

وجعلنا به تو می خواند که چشمت نزنند

این گل یاسمن انگشت نما می گردد

او مدام از من و عباس سؤالش این بود

این همه اسب به یک نقطه چرا می گردد

زرهی یافت نشد تا به تو اندازه شود

کفن اندازه به این قد رسا می گردد

مثل آئینه ی افتاده به زیر سنگی

برسد دست به آئینه دو تا می گردد

سنگ باران شده ای؟خصم نفهمیده هنوز

سنگ از فیض نگاه تو طلا می گردد

قد کشیدی بدن توست و یا موم عسل

تک تک اعضای تو در راه سوا می گردد

عمه ات زود تر از من بَرِ اکبر آمد

دیر اگر کرده به دنبال عبا می گردد

به روی دست عمو غلط نزن می ترسم

استخوان های تو از مهره جدا می گردد

سعید خرازی

این حسین و حسنت را چه به هم ریخته اند


با سر ِنیزه تنت را چه به هم ریخته اند

ذره ذره بدنت را چه به هم ریخته اند

سنگها روی لب خشک تو جا خوش کردند

این عقیق یمنت را چه به هم ریخته اند

وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادی

سر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند

تابه حالا نشده بود جوابم ندهی

وای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند

چشم من تار شده به چه مداواش کنم

یوسفم پیرهنت را چه به هم ریخته اند

عمه ات آمده تا دست به معجر ببرد

پدر بی کفنت را چه به هم ریخته اند

ابروان تو حسینی ست و چشمت حسنی ست

این حسین و حسنت را چه به هم ریخته اند

قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم


من برایت پدرم پس تو برایم پسری

چه مبارک پسری و چه مبارک پدری

یاد شب های مناجات حسن می افتم

می وزد از سر زلف تو نسیم سحری

همه گشتیم ولی نیست به اندازه ی تو

نه کلاه خوودی و نه یک زره ای نه سپری

من از آنجا که به موسایی ات ایمان دارم

می فرستم به سوی قوم تو را یک نفری

بی سبب نیست حرم پشت سرت راه افتاد

نیست ممکن بروی و دل ما را نبری

قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم

قمری را به روی دست گرفته قمری

نوعروست که نشد موی تو را شانه کند

عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری

تو خودت قاسمی و سر زده تقسیم شدی

دو هجا بودی و حالا دو هجا بیشتری

بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم

از روی قامت تو رد شده هر رهگذری

جا به جا می شود این دنده تکانت بدهم

وای عجب درد سری وای عجب درد سری

عموي بي كس خود را فقط صدا مي زد


امان ز لحظه يِ آخر كه دست و پا مي زد

عموي بي كس خود را فقط صدا مي زد

امان ز تشگي و پا كشيدنش بر خاك

كه مُهر ِ داغ ِ دلش را به كربلا مي زد

نفس كشيدن اين گل چقدر سنگين بود

وَ نعل اسب به رويش چه بوسه ها مي زد

 

عجيب نيست كه قدش چو قد سقا شد

ز بسكه بر بدنش خصم نيزه جا مي زد

هر آنكه بود در آنجا تن ِ يتيمش را

به روي خاكِ زمين يا كشيد يا مي زد

به زير ِ سُمِّ ستوران كمي ز آهش ماند

به راهِ آمدنِ مادرش نگاهش ماند

با قاسم امام حسن خوب تا كنید


ما را برای كسب شهادت دعا كنید
این كار را برای رضای خدا كنید
مانند مجتبی پدرم غصه می خورم
گر كه مرا به  واژۀ صبر آشنا كنید
بابای من كه كرببلا نیست پس شما
فكری به حال این پسر مجتبی كنید
دل نازكم، چه كار كنم!؟ ارث برده ام
با قاسم امام حسن خوب تا كنید
جای زره برای تنم جان فاطمه
لطفی كنید یك كفنی دست و پا كنید
جا مانده ام ز اكبر لیلا، چه می شود!؟
ای تیغ های تشنه مرا هم صدا كنید
من آمدم كه در عوض جنگ نهروان
بغض گلو گرفته یتان را رها كنید
دارم به آرزوی دلم می رسم، چه خوب!
در راه عشق زود سرم را جدا كنید
محسن مهدوی

چشمت زدند بس كه حَسن صورتی عمو


این سنگ ها كه دور و برت را گرفته اند
چون تیغ تیز بر بدنت جا گرفته اند
دیدند بی زره چو تن نازك تو را
با شدت تمام تری پا گرفته اند
چشمت زدند بس كه حَسن صورتی عمو!
زیبایی تو را به تماشا گرفته اند
آنان كه تیر گوشه تابوت می زدند
حالا تو را شبیه به بابا گرفته اند
گفتند كوچه باز كنید از سپاهیان
یاد حسن به كوچه ی زهرا گرفته اند
كم دست و پا بزن نفسم بند آمده
خون تو را به صفحه صحرا گرفته اند
تشییع می كنند تنت را به اسب ها
جسم تو را مباح بر آن ها گرفته اند
حسن کردی

تا که حرز حسنی همره قاسم باشد


زره اندازه نشد پس کفنش را دادند
کم ترین سهمیه از سهم تنش را دادند
قاسم انگار در آن حظه "انا الهو" شده بود
سر این "او" شدنش بود "من"ش را دادند
بی جهت نیست تماماً بغلش کرده حسین
بعد ده سال دوباره حَسنش را دادند
تا که حرز حسنی همره قاسم باشد
عمه ها تکه ای از پیرهنش را دادند
داشت مجذوب کلیم اللهی خود می شد
سنگ ها نیز جواب سخنش را دادند
داشت با ریختنش پای عمو کم شد
چه قدر خوب زکات بدنش را دادند
گفت یعقوب: تن یوسف من را بدهید
گفت یعقوب: ولی پیرهنش را دادند
علی اکبر لطیفیان

از کاکل تو مانده همین؟... جان برادر


خوب است هر عاشق قرنی داشته باشد
در دست عقیق یمنی داشته باشد
گر میل به قربان شدنی داشته باشد
بد نیست که معشوق  «لن» ی داشته باشد
این جذبه عشق است که رد کردمت این جا
ور نه پی چشمم نمی آوردمت این جا
تو فرق نداری به خدا با پسر خویش
این گونه عمو را مکشان پشت سر خویش
خوب است نقابی بزنی بر قمر خویش
تا قوم زمینت نزند با نظر خویش
آخر تو شبیه حسنی، حرز بیانداز
تو یوسف صحرای منی، حرز بیانداز
ماه از روی چون ماه تو وامانده دهانش
زلف تو پریشان شد و دادند تکانش
حق دارد عمو این همه باشد نگرانش
این ازرق شامی و تمام پسرانش
کوچک تر از آنند به جنگ تو بیایند
گر جنگ بیایند به چنگ تو میایند
زن ها چه قدر موی پریشان تو کردند
از بس که دعا بر تو و بر جان تو کردند
وقتی که نظر بر قد طوفان تو کردند...
وقتی که نگه بر تو و میدان تو کردند
گفتند: نبردش چه نبردی است! ماشالله
این طفل حسن زاده چه مردی است! ماشالله
بالای فرس بودی و بانگ جرس افتاد
بانگ جرس افتاد و به رویت فرس افتاد
از هر طرفی بال و پرت در قفس افتاد
سینه ت که صداکرد، عمو از نفس افتاد
از زندگی ات، آه، تو را سیر نکرده؟
چیزی وسط سینه ی تو گیر نکرده؟
میل تو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد
آئینه جنگیدن مرد جملت کرد
آنقدر عسل گفتی و مثل عسلت کرد
با زحمت بسیار عمویت بغلت کرد
از بس که عدو سنگ به ظرف عسلت زد
اندام تو در بین عسل ریخت کِش آمد
دور و برت آن قدر شلوغ است که جا نیست
خوبی ضریح تو به این است جدا نیست
بر گیسوی تو خون جبین است، حنا نیست
نه ...بردن این پیکر تو کار عبا نیست
بایدکه کفن پوش بلندت بنمایم
آغوش به آغوش بلندت بنمایم
یک لحظه تو پا شو بنشین... جان برادر
آخر چه کنم ماه جبین... جان برادر؟
تا پا مکشی روی زمین... جان برادر
از کاکل تو مانده همین؟... جان برادر
جسم تو زمین است، عمو می رود از دست
تو می روی از دست، عمو می رود از دست  
علی اکبر لطیفیان

علی اکبر شده ای ارباً اربا شده ای


ای حسن صورت من وه که چه زیباشده ای
آبروی علی و حضرت زهرا شده ای
لَک آمد به زمین خاک رهت بر دارد
رونق نون و قلم، کوثر و طه شده ای
کوه بشکافت ز گلبانگ انا بنُ الحسنت
مَثَلِ هیبت طوفانی مولا شده ای
پیکرت زیر سم اسب صدا کرد حسن
گوییا هم نفس کوچه و بابا شده ای
ای بلندای قدت روشنی دیده من
چه سرت آمده کین سان به برم تا شده ای
چشم های علوی صولت تو خیره شده
من تماشایی و تو گرم تماشا شده ای
خواستی تا که بگویی پسر من هستی
علی اکبر شده ای ارباً اربا شده ای
قد کشیدی گل مولا گل بابا گل من
بگمانم به برِ مادر ما پا شده ای
محمد فراهانی

مادرت نجمه به زهرا متوسل شده است


می روی نور ز هر دیده جدا می گردد

حاجتی را که حسن داشت روا می گردد

مادرت نجمه به زهرا متوسل شده است

یا که مشغول مناجات و دعا می گردد

وجعلنا به تو میخواند که چشمت نزنند

این گل یاسمن انگشت نما می گردد

او مدام از من و عباس سئوالش این بود

این همه اسب به یک نقطه چرا می گردد

زرهی یافت نشد تا به تو اندازه شود

کفن اندازه به این قد رسا می گردد

مثل آئینه ی افتاده به زیر سنگی

برسد دست به آئینه دو تا می گردد

سنگ باران شده ای؟خصم نفهمیده هنوز

سنگ از فیض نگاه تو طلا می گردد

قد کشیدی بدن توست و یا موم عسل

تک تک اعضای تو در راه سوا می گردد

عمه ات زود تر از من بَرِ اکبر آمد

دیر اگر کرده به دنبال عبا می گردد

به روی دست عمو غلت نزن میترسم

استخوان های تو از مهره جدا میگردد

اکبرم سُبحه تو هم خاک تیمم شده ای

رأس اصغر به نوک نی قبله نما می گردد

نیزه خوردی و تمامی تنت پاره شده


نیزه خوردی و تمامی تنت پاره شده

صبرکن،تابرسم من،بدنت پاره شده

خاطرت هست کفنت کردم و رفتی میدان ؟؟

تو چه کردی پسرمن کفنت پاره شده ؟؟

زیر تیغ و تبر لشگریان یوسف من

تکه تکه شدی و پیرهنت پاره شده

تو رجز خواندی و با سنگ جوابت دادند

بی سبب نیست عمو جان دهنت پاره شده

وای برمن که صدایت نرسید قاسم جان

وای من حنجره ی ناله زنت پاره شده

راضی هستی بروم من و بگویم نجمه!

کتف و بازوی یل بت شکنت پاره شده

به زمین خوردی و در خون خودت غوطه وری

سینه ات از سر پر پر زدنت پاره شده

از کنج لبش عسل زمین می ریزد

از کنج لبش عسل زمین می ریزد

کرده فوران که اینچنین می ریزد

همراه عسل گر که دهان بگشاید

اسماء خداوند مبین می ریزد

تا حرف شهادت به وسط می آید

از چشم ترش درّ و نگین می ریزد

از چهره دشمنان او تردید و

از صورت ماه او یقین می ریزد

از بس که حیا می کند از روی عمو

دارد عرق از روی جبین می ریزد

خرسند تر از همیشه شد وقتی که

فهمید که خون به پای دین می ریزد

شمشیر که می زند میان میدان

از اشک ملائک آفرین می ریزد

ای وای به جای نقل دشمن سر او

شمشیر و عمود آهنین می ریزد

نیزه خوردی و تمامی تنت پاره شده

نیزه خوردی و تمامی تنت پاره شده

صبرکن،تابرسم من،بدنت پاره شده

خاطرت هست کفنت کردم و رفتی میدان ؟؟

تو چه کردی پسرمن کفنت پاره شده ؟؟

زیر تیغ و تبر لشگریان یوسف من

تکه تکه شدی و پیرهنت پاره شده

تو رجز خواندی و با سنگ جوابت دادند

بی سبب نیست عمو جان دهنت پاره شده

وای برمن که صدایت نرسید قاسم جان

وای من حنجره ی ناله زنت پاره شده

راضی هستی بروم من و بگویم نجمه!

کتف و بازوی یل بت شکنت پاره شده

به زمین خوردی و در خون خودت غوطه وری

سینه ات از سر پر پر زدنت پاره شده
 

علیرضا خاکساری

برای تسلیت نو عروس کرب و بلا

گذشت فصل گل و موسم خزان گردید
ز چشم لاله رخان اشک غم روان گردید
به بام قصر سحر هاتفی چنین میگفت
بهار گلشن ما دوستان خزان گردید
برفت بلبل مستان ز ساحت بستان
قد صنوبر و سرو سهی کمان گردید
همای جان چه از این گلبن بدن پر زد
به شب ابر چو خورشید و مه نهان گردید
چه داستان ورا خواهی از کشاکش دهر
ز نوک هرمژه اش خون دل روان گردید
تنی که داشت مکان روی تخت و بستر ناز
مشبک از اثر ناوک سنان گردید
قدش چو سرو و رخش جنت و لبش کوثر
کمان ز باد غم از گردش زمان گردید
از آن نهال جوانی خود نچید گلی گل
همیشه بهارش چه شد؟ خزان گردید
چو آمد از سر زین بر زمین عزیز حسن
به غم قرین، ملک وحور و انس و جان گردید
به ناله گفت عمو جان برس به فریادم
که قاسم از ستم و ظلم ناتوان گردید
شنید شاه شهیدان چو ناله قاسم
به صد شتاب سوی رزمگه روان گردید
رسید و دید که جسمش فتاده بر سر خاک
غمش فزون ز شمار آن شه زمان گردید
چو جان کشید در آغوش جسم و جانش را
به سوی خیمه روان سید جنان گردید
در آن زمان که در آغوش شاه مأوی داشت
ز طاق ابروی او سیل خون روان گردید
برای تسلیت نو عروس کرب و بلا
به پا ز هر طرفی ناله و فغان گردید
سرش گرفت به زانو و بوسه زد به لبش
شهید عشق از آن بوسه کامران گردید
در آن دیار بسی کاروان دل گم شد
که "قطره" غرق در آن بحر بیکران گردید
قطره

سیزده تا حسن درست کنید

از تنم چند تن درست کنید
بی سر و بی‌بدن درست کنید
سنگ را بر تنم تراش دهید
تا عقیق یمن درست کنید
زره‌ای تن نکرده‌ام تا خوب
از لباسم کفن درست کنید
از پر تیرهای چله‌نشین
بر تنم پیرهن درست کنید
سیزده مرتبه مرا بکشید
سیزده تا حسن درست کنید
آنقدر قد کشیده‌ام که نشد
کفنی قد من درست کنید
علی اکبر لطیفیان

در خیمه عروس حسنت افتاده

آنقدر رشیدی که تنت افتاده
اطراف تنت پیرهنت افتاده
یک ظرف عسل داشت لبت فکر کنم
با سنگ زبس که زدنت افتاده
از بس به سر و صورت تو سنگ زدند
خدشه به عقیق یمنت افتاده
سر در بدنت بود که پامال شدی
پس دست تو نیست گردنت افتاده
برگرد حسین زود حسین برگردانش
در خیمه عروس حسنت افتاده
علی اکبر لطیفیان

گمان کنم که کمی قد کشیده ای قاسم

درست لحظه ی آخر در این محل افتاد

و قطره قطره ی اهلاً من العسل افتاد

میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد

مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد

چقدر خون چکد از ریش ریش پیروهنت

شکست گوشه ی ابرو... شکسته شد دهنت

خمیدگی تنت کار نیزه ی خصم است

اگر چه درد کمر بین ما دگر رسم است

و ناگهان ز قفا تیغ آهنین خوردی

ز نصفه های کمر خم شدی... زمین خوردی

ز تارهای گلویت مرا صدا زده ای

چقدر در وسط صحنه دست و پا زده ای

بگو بگو که عزیزم تـنت گسسته چرا

درون حنجره ات استخوان شکسته چرا؟

چرا تمام تـنت را چنین به هم زده ای

مگر محله ی قصاب ها قدم زده ای؟

چقدر میوه ی سبزم... رسیده ای قاسم

گمان کنم که کمی قد کشیده ای قاسم

عدو تمام تو را بند بند کرده گلم

و نعل اسب تو را قد بلند کرده گلم

اين نوجوان قافله در انتهاش بود

بالاترين محله ي پرواز جاش بود

خورشيد از اهالي صبح نگاش بود

خال لبش كه ارثيه ي آفتابهاست

يك آسمان ستاره ي قطبي فداش بود

يك بند بسته ، بند دگر را نبسته است

اين اشتياق تازه ي نعلين پاش بود

كم كم بزرگ ميشود و مرد ميشود

آنقدر سنگ و تير و بهانه براش بود

افتاده بود و دور خودش داد ميكشيد

يك استخوانْ دردِ بدي در صداش بود

آن جاده اي كه ما به غبارش نميرسيم

اين نوجوان قافله در انتهاش بود

کربلا بیت الحسن شد با صدایی که زدی

آشنا بود آن صدایِ آشنایی که زدی

کربلا بیت الحسن شد با صدایی که زدی

خواهرم را بیشتر از هر کسی خوشحال کرد

بانگ إنّی قاسم بن المجتبایی که زدی

لشکری را ریختی، آخر تنت را ریختند

کار دستت داد آخر ضربه هایی که زدی

استخوان سینه ات می گفت اینجایم عمو

خوب شد پیدا شدی با دست و پایی که زدی

ذره ذره چون علیِّ اکبرم می بوسمت

این به جای بوسه هایِ بر عبایی که زدی

سیزده تا سیزده تا نیزه بیرون می کشم

در إزای سیزده جام بلایی که زدی

علی اکبر لطیفیان

تازه داماد سیدالشهدا ست...

آمد از خیمه همچو قرص قمر

آنکه آماده بهر پرواز است

اشتیاق است و ترس جاماندن

بند نعلین او را اگر باز است 

کربلا با نسیم گلبرگش

رنگ و بوی گلاب می گیرد

حسنی زاده است٬ حق دارد

چهره اش را نقاب می گیرد 

آخر او  ماهپاره می باشد

مثل خورشید عرشه ی زین است

آن گلی که به چشم می آید

زودتر در نگاه گلچین است 

قامت سبز و قد کوتاهش

بوی کامل ترین غزل دارد

اینکه شوق زبان زد عشق است

سیزده شیشه ی عسل دارد 

جشن دامادی و بلوغش بود

که به تکلیف خود عمل می کرد

مثل یک غنچه زیر مرکب ها

داشت خود را کمی بغل می کرد 

سینه گاهش کمی تحمل داشت

آن هم از دست نعل ها وا شد

معجزه پشت معجزه آمد

نونهالی شبیه طوبی شد 

گر عمو را شکسته می خواند

گر کلامی به لب نمی آرد

در مسیر صدای بی حالش

استخوانِ مزاحمی دارد 

قامت او کمی بزرگ شده است

یا عمو قامت خمی دارد؟!

رد پای کشیده ی او تا

وسط خیمه لاله می کارد 

بر سر گیسوی پریشانش

رنگ خونابه نیست٬ رنگ حناست

آخر این نوجوان بی حجله

تازه داماد سیدالشهدا ست...

علی اکبر لطیفیان

این گونه عمو را مکشان پشت سر خویش

خوب است هر عاشق قرنی داشته باشد

در دست، عقیق یمنی داشته باشد

گر میل به قربان شدنی داشته باشد

بد نیست که معشوق  «لن» ی داشته باشد

این جذبۀ عشق است که رد کردمت این جا

ور نه پی چشمم نمی آوردمت این جا

تو فرق نداری به خدا با پسر خویش

این گونه عمو را مکشان پشت سر خویش

خوب است نقابی بزنی بر قمر خویش

تا قوم زمینت نزند با نظر خویش

آخر تو شبیه حسنی، حرز بیانداز

تو یوسف صحرای منی، حرز بیانداز

ماه از روی چون ماه تو وامانده دهانش

زلف تو پریشان شد و دادند تکانش

حق دارد عمو این همه باشد نگرانش

این ازرق شامی و تمام پسرانش

کوچک تر از آنند به جنگ تو بیایند

گر جنگ بیایند به چنگ تو میایند

زن ها چه قدر موی پریشان تو کردند

از بس که دعا بر تو و بر جان تو کردند

وقتی که نظر بر قد طوفان تو کردند...

وقتی که نگه بر تو و میدان تو کردند

گفتند: نبردش چه نبردی است! ماشالله

این طفل حسن زاده چه مردی است! ماشالله

بالای فرس بودی و بانگ جرس افتاد

بانگ جرس افتاد و به رویت فرس افتاد

از هر طرفی بال و پرت در قفس افتاد

سینه ت که صدا کرد، عمو از نفس افتاد

از زندگی ات، آه، تو را سیر نکرده؟

چیزی وسط سینه ی تو گیر نکرده؟

میل تو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد

آئینۀ جنگیدن مرد جملت کرد

آنقدر عسل گفتی و مثل عسلت کرد

با زحمت بسیار عمویت بغلت کرد

از بس که عدو سنگ به ظرف عسلت زد

اندام تو در بین عسل ریخت کِش آمد

دور و برت آن قدر شلوغ است که جا نیست

خوبی ضریح تو به این است جدا نیست

بر گیسوی تو خون جبین است، حنا نیست

نه ...بردن این پیکر تو کار عبا نیست

باید که کفن پوش بلندت بنمایم

آغوش به آغوش بلندت بنمایم

یک لحظه تو پا شو بنشین... جان برادر

آخر چه کنم ماه جبین... جان برادر؟

تا پا مکشی روی زمین... جان برادر

از کاکل تو مانده همین؟... جان برادر

جسم تو زمین است، عمو می رود از دست

تو می روی از دست، عمو می رود از دست

علی اکبر لطیفیان

 

آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده ات

در سرخی غروب نشسته سپیده ات

جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده ات

آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد

آوای ناله های بریده بریده ات

در بین این غبار به سوی تو آمدم

از روی رد خون به صحرا چکیده ات

خون گریه می کنند چرا نعل اسبها

سخت است روضه ي تن د‏ر خون تپیده ات

بر بیت بیتِ پیکر تو خیره مانده ام

آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده ات

احلا من العسل ز لبان تو می چکد

ای گل زبانزد است بیان عقیده ات

باید که می شگفت گل زخم بر تنت

از بس خدا شبیه حسن آفریده ات

آخر تو شبیه حسنی،حرز بیانداز

خوب است هرعاشق قرنی داشته باشد

دردست عقیق یمنی داشته باشد

گرمیل به قربان شدنی داشته باشد

بد نیست که معشوق « لن » ی داشته باشد

این جذبه عشق است که ردکردمت اینجا

ورنه پی چشمم نمی آوردمت اینجا

تو فرق نداري به خدا با پسرخویش

اینگونه عمو را مکشان پشت سرخویش

خوب است نقابی بزنی برقمرخویش

تا قوم زمینت نزند با نظرخویش

آخر تو شبیه حسنی،حرز بیانداز

تو یوسف صحراي منی،حرزبیانداز

ماه از روي چون ماه تو وامانده دهانش

زلف تو پریشان شد و دادند تکانش

حق دارد عمو این همه باشد نگرانش

این ازرق شامی و تمام پسرانش

کوچکتر از آنند به جنگ تو بیایند

گرجنگ بیایند به چنگ تو میایند

زن ها چقدر موي پریشان تو کردند

از بس که دعا بر تو و برجان تو کردند

وقتی که نظر بر قد طوفان تو کردند...

وقتی که نگه بر تو و میدان تو کردند

گفتند:نبردش چه نبردي است ماشالله

این طفل حسن زاده چه مردي است ماشالله

بالاي فرس بودي و بانگ جرس افتاد

بانگ جرس افتاد و به رویت فرس افتاد

از هرطرفی بال و پرت در قفس افتاد

سینه ت که صداکرد، عمو از نفس افتاد

از زندگی ات آه، تو را سیرنکرده؟

چیزي وسط سینه ي تو گیرنکرده؟

میل تو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد

آئینه جنگیدن مرد جملت کرد

آنقدرعسل گفتی و مثل عسلت کرد

با زحمت بسیارعمویت بغلت کرد

از بسکه عدو سنگ به ظرف عسلت زد

اندام تو در بین عسل ریخت کش آمد

دور و برت آنقدرشلوغ است که جانیست

خوبی ضریح تو به این است جدا نیست

برگیسوي تو خون جبین است،حنا نیست

نه ...بردن این پیکر تو کار عبا نیست

باید که کفن پوش بلندت بنمایم

آغوش به آغوش بلندت بنمایم

یک لحظه تو پاشو بنشین...جان برادر

آخرچه کنم ماه جبین ...جان برادر؟

تا پا مکشی روي زمین...جان برادر

از کاکل تو مانده همین؟...جان برادر

جسم تو زمین است .عمو ، میرود از دست

تو میروي ازدست ،عمو می رود از دست