زماني بود و رفت

دلم بگرفت تا دور از تو گشتم

جدا از راه پرنور تو گشتم

زماني آشناي درد بودم

شبيه تو بيابانگرد بودم

زماني حرف من حرف دلت يود

دلم يك گوشه ي ظرف دلت بود

زماني در پي عصيان نبودم

چنين بيگانه با قرآن نبودم

زماني نام زهرا زينتم بود

به فكر تو تمام همّتم بود

زماني آرزويم رنگ خون داشت

نماز و هم وضويم رنگ خون داشت

زماني همرهان يكرنگ بودند

تورا از خويش راضي مي­نمودند

لباس خاكي و دربين صحرا

بدنبال تو بودم يابن زهرا

زماني با دلت همراز بودم

هميشه در پي پرواز بودم

زماني بود و ديگر رفت از دست

ميان ميكده پيمانه بشكست

مكن با كم محلي خسته جانم

مشو راضي كه دور از تو بمانم

بيا تا نور تو بر دل بتابد

دل آلوده ام تغيير يابد

بيا رجعت بده اين خستگان را

بده نيرو تو پربشكستگان را

بيا تا مقدمت را جشن بگيريم

جمالت را ببينيم و بميريم

جواد حیدری