خسته از همسفر و شهر و دیار

  خسته از این شب غمدیده و تار

خسته از قحطی باران و نگاه 

 بر کویر دل خشکیده ببار

خسته ام از گذر ثانیه ها 

 خسته از جاده ی بی اسب و سوار

خسته از دوختن چشم به راه 

 مژه هامان شده پر گرد و غبار

خسته از سوزش سرمای شدید 

  خسته از غیبت باران و بهار

مغرب شب زده را مشرق کن 

 بزن آن پرده ی غیبت به کنار