پنج ساله بودم طعم دردوغم چشیدم
هرلحظه از کوه ستم ها من خمیدم

درکودکی چون شمع سوزان آب گشتم
بین اسیران بــارها بی تا ب گشتم

دیدم به زنجیر ستم دست پدر را
دیدم ستم هــای پــلــیــد بــی خـبـر را

دیدم طنـاب و بستن دست اسیـرا ن
وای از خرابــه وای از اشک یـتـیـمــان

یک عمر، خوردم خون دل با آه و ناله
بر گـریـه ها ی عمه و طفل سه سـا له

امشب شدم راحت من ای شهر مدینه
ا ز آن همه جـورو جفـا ی اهــل کیـنـه

آتش مزن تـو ای (ریاضی) بــار دیــگـر
دیــگـر مـگـو ا ز بــا قــر آ ل پــیــمــبــر
(ابراهیم ریاضی)
1402/4/3