صدمرتبه از داغ تو مردیم و نمردیم

مردیم و نمردیم

جانانی و جان بر تو سپردیم و نمردیم

در هرم نگاه تو فسردیم و نمردیم

نقش است به پیشانی چین خورده ز غیرت

ما جان بدر از داغ تو بردیم و نمردیم

ابرو گره در هم زده چشمان شفق رنگ

دندان به لب خویش فشردیم و نمردیم

ظرف دل بی حوصله جوش آمد و سررفت

خون دل جاری شده خوردیم و نمردیم

اقبال نگون بخت نگر کاین همه سر را

تا مرز قدم های تو بردیم و نمردیم

یک عمر نفس آمد و برگشت و به تسبیح

عمری دل بی عار شمردیم و نمردیم

ما زنده عشقیم که با عشق بمیریم

صدمرتبه از داغ تو مردیم و نمردیم

محمود کریمی

غم مخور آخر گره از کار ما وا می شود

غم مخور آخر گره از کار ما وا می شود

غنچه از دامان دلتنگی شکوفا می شود

دوری و شوق رسیدن – می رسی ترس فراق

عشقبازی های ما گاهی معما می شود

گاهگاهی غرق می گردم میان موج اشک

هر چه گم کردم ، در این یک قطره پیدا می شود

مرگ هم در منظر ما ، نیست درد بی دوا

چون به غیر از عشق هر دردی مداوا می شود…!

سعید حدادیان

اسیر روی ماه تو هواخواه نگاه تو

نمی از چشم های توست چشمه، رود، دریا هم

کمی از رد پای توست جنگل، کوه ، صحرا هم

تو از تورات وانجیل و زبور از نور لبریزی

تو قرآنی ، زمین محو شکوهت، آسمان ها هم

جهان نیلی است طوفانی، جهان دلمرده ظلمانی

تویی تو نوح موسی هم، تویی تو خضر عیسی هم

نوایت نغمه ی داوود، حسنت سوره یوسف

مرا ذوق شنیدن می کشد شوق تماشا هم

تو آن ماهی که در پایت تلاطم می کند دریا

من آن دریای سرگردان دور افتاده از ماهم

اسیر روی ماه تو هواخواه نگاه تو

نشسته بین راه تو نه تنها من که دنیا هم

تمام روز ها بی تو شده روزمبادا  نه

که می گرید به حال و روز ما روز مبادا هم

همه امروزها مثل غروب جمعه دلگیرند

که بی توتیره و تلخ است چون دیروز فردا هم

جهانی را که پژواک صدایت را نمی خواهد

نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم

سیدمحمد جواد شرافت

اینجا من و تو منتظر یک اشاره اند

 

ای چهار چوب ذوق که حاشا نمی شوی

ای فیلسوف عشق که معنا نمی شوی

ای حجم آتش عطش شوق و آشتی

که در دهان سینه من جا نمی شوی

یک عمر پای پرچمتان سینه می زنیم

جان تمام سینه زنان پا نمی شوی ؟

ناقابل است سفره دل تعارفت کنم

همسفره گدای شکیبا نمی شوی ؟

من هیچ شب بدون تو روشن نمی شوم

آیا چراغ روشن شبها نمی شوی

اینجا من و تو منتظر یک اشاره اند

آقا ضمیر متصل ما نمی شوی ؟

حامد اهور

اى واپسین سپیده که تأخیر کرده یى

اى واپسین سپیده!

خورشید را گرفته، زمینْ گیر کرده یى

اى واپسین سپیده که تأخیر کرده یى

پژمرده اند بى تو تمام درخت ها

از زیستن، تبار مرا سیر کرده یى

ابریم، ابر آبى از یاد رفته را

چشم انتظار تنْدر شمشیر کرده یى

بنشین به چشم من، که به دریا کشیده رخت

این رودخانه یى که سرازیر کرده یى

من دست از تمام مذاهب کشیده ام

در شوق مصَحفى که تو تحریر کرده یى

تنها دلیل ماندن دل هاى عاشق است

تقدیر روشنى که تو تصویر کرده یى

قربان ولیئى

در فـــراق رویت ای مــه ،قامت ما خم گرفت

مصلح دین خدا

ای فروغ روی مــاهت ظلـــمت از عـــالم گرفته

چـــون نهان از دیدگانی ، دیدگان ماتــم گرفت

منجـــی مستضعفــان ومصلــــح دیـــــن خـــدا

قـــوت ایمانی و هـــم جان ز تــو مرحم گرفت

ظالــــمان را خصـــم جــانـی برضعیفان یــاوری

در دلـــیری و شجاعت بنده ات رسـتم گرفت

ای مـــــراددل مـــریـــدان را مــتـرانــــی از درت

بیعتت را در الـــست آن خــالــق اعظم گرفت

وعده حـــق عـن قریب و جان مشتاقان به لب

جـــان فـدای مقدمت ، یاد تو از ما غــم گرفت

ای محــق حـــق بیــا ،ای حجت آخـــر زمـــان

در فـــراق رویت ای مــه ،قامت ما خم گرفت

وارث عـلـم نبـــــی وآگـه از ســــــر ولــــــــی

شهسوار ملک ایمـــان ، دولتت عـالـم گرفت

ای مغـــــز الاولــیاء و ای مــــــذل الاشقـــیا

نــام نیکو تـــو را همنام خــــود ، خاتم گرفت

ای ذحـــول انبـــیا را طالــب بــــر حــــق بیــا

فـــرو دولت در رکـــابت عیسی مریــم گرفت

یــــوسـف کنعان غلام روی چـــو مـاه تو بــاد

مه جبین خوش عذارم شهره ات عالم گرفت

هم سزا باشد ترا شاهی و ماهی جان نثار

گــــرچه از ناقابلی جـان خلیلی غــم گرفت

سید سعید خلیلی

مهجور پریشانم افتاده بکوی تو

افتاده

مهجور پریشانم افتاده بکوی تو

خوش بی سروسامانم ازغمزۀ موی تو

ای دوست دلم سوزی تاچهره برافروزی

زین شعله دلم سوزددرگوشۀ کوی تو

شدبی سروسامان دل شوریده وحیران دل

مائیم پریشان دل ازجام وسبوی تو

کس نیست که حال مازان یارهمی پرسد

آخرچه کنم بااین غمخواری خوی تو

صبراست دوای دل چون صبرکنم آخر

بسیارتوان کردن لیکن نه زموی تو

ای خوبترازمریم زلفت زچه شددرهم

برمانظری آخرای میکده کوی تو

ماازغم مهجورت دریافته این معنا

کاین ره نبودپیداوین سرنه به گوی تو

 مهرداد امامی

ولی حقیر یقین دارم که انتظار همان جنگ است

نَمی ز دیده نمی‌جوشد اگرچه باز دلم تنگ است

گناه دیده مسکین نیست، کمیت عاطفه‌ها لنگ است

کجاستی که نمی‌آیی؟ الا تمام بزرگی‌ها!

پرنده بی‌تو چه کم‌صحبت، بهار بی‌تو چه بی‌رنگ است

نمانده هیچ مرا دیگر، نه هیچ، بلکه کمی کمتر

جز این‌قدر که دلی دارم که بخش اعظم آن سنگ است

بیا، که بی‌تو در این صحرا میان ما و شکفتن‌ها

همین سه چار قدم راه است، و هر قدم دو سه فرسنگ است

دعاگران همه البته مجرّب است دعاهاشان

ولی حقیر یقین دارم که انتظار همان جنگ است

محمدکاظم کاظمی

زده مهدیا! به کام غزل، لب نام تو چه حلاوتی!

لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نسبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! چه تبسمی! چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در جمال تو گم
دل ما پیاله، چشم تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری  و محمدی به روایتی

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
دل مست عالم و خال تو، صلوات بر تو که حجتی

شده رنگ چشم تو در ازل، وسط بهشت، نهر عسل
زده مهدیا! به کام غزل، لب نام تو چه حلاوتی!

زد اگر کسی در خانه‌ات و گرفت هر که نشانه‌ات
دل ماست کرده بهانه‌ات تو بگو که نمانده مسافتی

نگران شده‌اند قافله‌ها، به سر آمده‌اند حوصله‌ها
به دعای نیل فاصله‌ها، تو بزن عصای اجابتی

لب تو گرفته به بازیم، نیِ شادم اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
به درت نرسیده ردم نکن تو که از تبار کرامتی

قاسم صرافان

کاش بر خیمه ی سبزت گذرم می افتاد

کاش بر خیمه ی سبزت گذرم می افتاد

کاش بر صورت ماهت نظرم می افتاد

کاش از چشم تر تو دو سه قطره باران

پسر فاطمه بر چشم ترم می افتاد

کاش در لحظه ی تاریک گناهان آقا

مرده بودم به خدا بال و پرم می افتاد

کاش از سوی تو ای صاحب ما یک قرعه

گریه و ناله به وقت سحرم می افتاد

کاش آن روز که در کرب و بلا می باشی

لحظه ای هم گذر من به حرم می افتاد

کاش هر جمعه که می شد، فقط از عشق خودت

فکر دنبال تو گشتن به سرم می افتاد

به دادخواهی ما جز تو دادخواهی نیست


غم انتظار 
 

بهارها همه در انتظار روی تواَند

نگاه تشنه لبان تشنة سبوی تواَند

شمیم زلف تو را آفت خزانی نیست

بهارها همه سرمست رنگ و بوی تواَند

تو در نگاه همه چون بهشت موعودی

هزار عاشق بی‌دل اسیر کوی تواَند

ز باده نکهت شور زندگی جاریست

که سالکان جهان عاشق وضوی تواَند

به دادخواهی ما جز تو دادخواهی نیست

که چشم منتظران روز و شب به سوی تواَند

ز کوی مهر و وفا مژدگانی‌ام بفرست

که عاشقان جهان غرق آرزوی تواَند

یاشا صمیمی خلخالی

ما همه بیمار هجران توایم

یا امام العصر ما زان توایم

بنده انعام و احسان توایم

برنمی‌داریم سر از خاک درت

تا ابد بر عهد و پیمان توایم

در صراط مستقیم بندگی

پیرو ارشاد و برهان توایم

پُر شود از فتنه، گر روی زمین

بیم نَبوَد چون غلامان توایم

پیشة ما عشق و شوق کوی تو است

چاکرانه سر به فرمان توایم

هر کسی مطلوب و معشوقی گرفت

ما گرفتار و پریشان توایم

هر کسی را علت و بیماری است

ما همه بیمار هجران توایم

دردمندانیم از سوز فراق

جملگی محتاج درمان توایم

مُلک دنیاگر همه از آنِ ما است

ریزه‌خواران سَر خوان توایم

ور چو خورشیدیم بر اوج سپهر

ذره‌ای از مهر رخشان توایم

«لطفی صافی» بگو با وجد و شوق

یا ولیّ عصر ما زان توایم

آیت‌الله العظمی لطف‌الله صافی گلپایگانی

مي‏رسد سوار سبز، از کرانه‏ هاي دور


از عصر جمعه شد، گاه وعده ظهور


چشم‏هاي منتظر، جاده‏هاي بي‏عبور


باز در سکوت محض، آه مي‏کشم تو را


بغض‏هاي کهنه را، باز مي‏کنم مرور


آه پشت اين غروب، شب نشسته در کمين


رجعتي دوباره کن، اي طلايه‏دار نور


کي به يمن مقدمت مي‏رسد بهار عشق


فصل سبز عاطفه، فصل شادي و سرور


با تو رفت از اين ديار، هرچه نام عشق داشت


باز با نگاه تو عشق مي‏کند ظهور


مي‏وزد نسيم عشق، از ديار آفتاب


مي‏رسد سوار سبز، از کرانه‏ هاي دور

گرد دلتنگی زدلها می زدائی عاقبت

بی قرارم گرچه می دانم می آئی عاقبت

حلقه های بسته راخودمی گشائی عاقبت

باوجودتیرگی هادرشبستانی خموش

ماه رویت رابه عالم می نمائی عاقبت

ازغمت مانده سراپا شیشه ی دل پرغبار

گرد دلتنگی زدلها می زدائی عاقبت

گرچه دردام بلازندانی ام اما چه غم؟

می رسد بامقدمت فصل رهائی عاقبت

تک سوارعرصه ی عدل خدا،موعودما

حتم دارم، حتم دارم تو می آئی عاقبت

آزاده بی باک

بر منتظران  منتظرآمد همه  نامش

منتظران منتظر

مهدی بودش نام وبنام است قیامش

بر منتظران  منتظرآمد همه  نامش

پیوسته  ببالم  به   قوام  مدد او

روکم بزن ای فتنه گردهربنامش

بتها همه بشکن زحریم دل خوشت

تا نو بنمائئ همه بتهابه صنامش

در کنگرۀ عرش برانگیخت نوایش

ای صاحب دین خسروحق قافله گامش

دنیابه صفای دل مهدی است مصفا

آخر ز که پرسی ز صفای دل مامش

چنداست جدائی زقدمهای بلندش

این است شتاب همه اقدام به کامش

مهجور به دنبال صبابادل خودگفت

چون شدبه صفاغالیه های دل رامش

مهرداد امامی

همه چشم‌انتظار راه تواَند

عطر امام زمان

تشنه نگاه

کوچه‌ها تشنه نگاه تو‌اَند

عاشق جلوه پگاه تواَند

تو مگر آیت خداوندی

همه چشم‌انتظار راه تواَند

در طلوع دوباره خورشید

مست دیدار روی ماه تواَند

تو شمیم طلوع گل‌هایی

اشک چشمان ما گواه تواَند

جلوه دلکش نماز تویی

مسجد و کعبه جلوه‌گاه تواَند

ای نگاه تو راز بیداری

عالمی در یَد پناه تواَند

دل و جانم فدای روی تو باد

کوچه‌ها تشنه نگاه تواَند

یاشا صمیمی خلخالی

ای کاش ابری،کفتری،موجی بیاید

درسال های ممتد مصلوب بودن

عیسی نداردچاره جز ایوب بودن

ما هم که از نسل سپیداران نبردیم

میراث چندانی به غیر از چوب بودن

ای کاش ابری،کفتری،موجی بیاید

ای کاش مردی از تبار خوب بودن

مردی که از نسل غزل های نجیب است

درعین طوفان سینه گی محجوب بودن...

دردست ما این قلبهای منتظر،زرد

این چشمهای قرنها مرطوب بودن    "

نغمه مستشارنظامی

فقط یک ندبه تا برگشتن تو

شروع قصه با برگشتن تو

کجا ما وکجا برگشتن تو؟

ولی نه،مانده از چشم انتظاری

فقط یک ندبه تا برگشتن تو

سید حبیب نظاری

این هفته هم گذشت تو اما نیامدی

این هفته هم گذشت تو اما نیامدی

خورشید خانواده ی زهرا نیامدی

از جاده ی همیشه ی چشم انتظارها

ای آخرین مسافردنیا نیامدی

صبحی کنار جاده تو را منتظر شدیم

"آمد غروب،رفت وتوآقا نیامدی"

امروزمان که رفت چه خاکی به سر کنیم؟

آقای من ! اگر زد وفردا نیامدی

غیبت بهانه ای است که پاکیزه تر شویم

تا روبرویمان نشدی ، تا نیامدی!

علی اکبر لطیفیان

توباصندوق چوبی از فراز رود می آئی

دلم افتاده می دانم که خیلی زود می آئی

کجا یاکی؟نمی دانم خلاصه زود می آئی

برای بستن زخم قناری هاشده،حتی

وازدنیا اگریک لحظه باقی بودمی آئی

دل من هرچه می گردد درونش گم شده چیزی

وتوحتما برای رفع این کمبود می آئی

سحر،دل خسته از این انتظارسرد وطولانی

کسی آهسته زیرگوش من فرمود:می آئی

اگردستی بخشکاند تمام نیل نیلی را

توباصندوق چوبی از فراز رود می آئی

به دنبالت ورق خواهم زد این تقویم خالی را

دلم افتاده می دانم که خیلی زود می آئی

جبار نوروزی

الا ای عطر دین ما کجایی؟

الا ای عطر دین ما کجایی؟

شه خضرا نشین ما کجایی؟

مذاب کوره ی آهنگرانم

به یادت جمعه ها در جمکرانم

تو را احوال میپرسم ز مردم

چه در سهله، چه در کوفه، چه در قم

حبیبا! جانب احباب برگرد

رعیت هستم ای ارباب برگرد

ز هجرت مهدیا در کنج خانه

دعای ندبه می خوانم شبانه

شب و روز از فراقت بیقرارم

بیا مهدی، بیا مهدی ست کارم

احمد عزیزی

ز الطاف خداوندی حضورش را تمنا کن


کسی می آید از یک راه دور آهسته آهسته
شبی هم می کند زینجا عبور آهسته آهسته

غبار غربت از رخسار غمگین دور می سازد
و ما را می کند غرق سرور آهسته آهسته

دل دریایی ما را به دریا می برد روزی
به سان ماهی از جام بلور آهسته آهسته

ازین رخوت رهایی می دهد جانهای محزون را
درونها می شود پر شوق و شور آهسته آهسته

نسیم وحشت پاییز را قدری تحمل کن
بهار آید اگر باشی صبور آهسته آهسته

کسی می آید و می گیرد احساس خدایی را
ز انسانهای سرشار از غرور آهسته آهسته

فنا می گردد این تاریکی و محنت ز دنیامان
ز هر سو می دمد صدگونه نور آهسته آهسته

به سر می‌آید این دوران تلخ انتظار آخر
و ناجی می کند اینجا ظهور آهسته آهسته

ز الطاف خداوندی حضورش را تمنا کن
که او مردانه می یابد حضور آهسته آهسته

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی

غروب، این‌همه غربت، چرا نمی‌آیی؟

زمین به دور سرم چرخ می‌زند، پس کی

تمام می‌شود این روزهای یلدایی؟

کجاست جاذبه‌ات آفتابِ من؟ خسته است

شهابِ کوچکت از این مدارپیمایی

کبوترانه دلم را کجا روانه کنم؟

کجاست گنبد آن چشم‌های مینایی؟

تمام هفته دلم را به جمعه خوش کردم

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی...

پانته‌آ صفایی بروجنی

حرمت آمدنت در دل ما می‌ماند

تو بیا...

باز کن از سر زلفت گره ای دوست بیا

سنبل زلف تو ای دوست چه نیکوست بیا

مردم چشم من از فیض حضور تو بری‌ست

زان نگاه منِ دل‌خسته به هر سوست بیا

کاشکی در حرم عشق تو می‌ماند دلم

چون دل غم‌زده‌ام گرم تکاپوست بیا

در سراپرده دل بی‌خبر از یار مباش

کن حذر از دل بشکسته که بد خوست بیا

طالب فیض حضوریم در این دیر خراب

نکهت زلف تو ای دوست چه خوش‌بوست بیا

حرمت آمدنت در دل ما می‌ماند

باز کن از سر زلفت گره ای دوست بیا

یاشا صمیمی خلخالی

من چهره ی آفتاب را خواهم دید!

شبهای پر از شهاب را خواهم دید

دریاچه ی نور ناب را خواهم دید

وقتی که سپیده می دمد می دانم

من چهره ی آفتاب را خواهم دید!

پروانه بهزادی

پایان هفته تازه شروع غم من است

هر صبح جمعه ندبه کنان ناله می زنم 

آتش به گرد این دل سوزان نمی رسد 

 پایان هفته تازه شروع غم من است

این زلف پیچ خورده به سامان نمی رسد 

ناز طبیب، درد دلم را زیاد کرد 

این گونه شد که نسخه ی درمان نمی رسد

اسفند دانه دانه شب و روز جمع شد

باید به روی آینه آنقدر ها کنم
 

تا روی شیشه اشک نفس را رها کنم

 گندم برای آمدنت سبز می کنم

 آن لحظه ایی که در لحد خویش جا کنم

 اسفند دانه دانه شب و روز جمع شد

 باید به مجمر دلم آتش به پا کنم

 دل شد سیاه بس که طلوع تو را ندید

 باید برای خویش دلی دست و پا کنم

 یا اینکه باید از دم پرچین قلب خود

 یک پنجره به جانب خورشید واکنم

 بگذار تا ز ره برسی بعد سالها
 

آنگه بیا ببین که چنین و چه ها کنم

 آن روز می شود حرمت کنج سینه ام

 وقتی که پای تا سر خود کربلا کنم

تمام هفته خطا و غروب جمعه دعا

 

تمام هفته خطا و غروب جمعه دعا

به شوق صبح و سحر، شام تار هم خوب است

برای گریه شدن آبشار هم خوب است

تمام هفته خطا و غروب جمعه دعا

کمی خجالت از این انتظار هم خوب است 

اگر چه لایق وصل تو نیستیم آقا

ولی کشیدن ناز نگار هم خوب است 

گمان کنم که نمی بینمت، بگو غلط است

امید دادن این بی قرار هم خوب است 

کسی به فکر شما نیست، همه خوبند

ملال نیست دگر، کار و بار هم خوب است

 مرا ببند که من جای دیگری نروم

 برای عبد فراری حصار هم خوب است


 

من جار می زنم که شبی جاریم کنی

بیمار می شوم که پرستاریم کنی

خود را زمین زدم که هوا داریم کنی

گفتی تو سنگدل شده ای خب شدم ولی

نزد تو آمدم که قلم کاریم کنی

فریاد من از قلیلی آب و طعام نیست

من جار می زنم که شبی جاریم کنی

من اختیار خویش به دست تو داده ام

حیف است وقف آتش اجباریم کنی

اقلا جمعه ی این هفته برگرد

دل ما شد کویر تفته؟ برگرد

             خدا را! ای بهار رفته برگرد

تمام جمعه ها را صبر کردیم

          اقلا جمعه ی این هفته برگرد

سید حبیب نظاری