نام تو رقیّه جان، چراغ دل ما
ای داغ غمت لاله به باغ دل ما
نام تو رقیّه جان، چراغ دل ما
دلسوختگان غم خود را دریاب
بگذار تو مرهمی به داغ دل ما
سید رضا موید
ای داغ غمت لاله به باغ دل ما
نام تو رقیّه جان، چراغ دل ما
دلسوختگان غم خود را دریاب
بگذار تو مرهمی به داغ دل ما
سید رضا موید
گرچه آن طفل سه ساله تاب در پیکر نداشت
تاب سیلی داشت تاب دیدن آن سر نداشت
تا سرخونین بابا را در آغوشش گرفت
بر لب او لب نهاد و از لبش لب برنداشت
ژولیده نیشابوری
گل آمد و ویرانه ی ما گلشن از اوست
ماه آمد و کاشانه ی ما روشن از اوست
من با پدرم قول و قراری دارم
جان باختن از من است و دل بردن از اوست
هاشم شکوهی
مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود
زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود
درد رقیه تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله تو مداوا نمی شود...
ابر هی در صورت مهتاب بازی می کند
باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند
لب ز چوب بی حیای خیزران پاره شده
مثل آن ماهی که با قلّاب بازی می کند...
چشمهای خرابه روشن شد،السلام علیک سر،بابا
می پرد پلک زخمیم از شوق،ذوق کرده است این قدر بابا
در فضای سیاه دلتنگی،چشمهایم سفید شد از داغ
سوختم،ساختم بدون تو،خشک شد چشم من به در بابا...
اینجا محیط سوز و اشک و آه و ناله است
اینجا زیارتگاه زهرای سه ساله است
اینجا دمشقی ها گلی پژمرده دارند ...
از راه میرسند پدرها غروبها
دنیای خانه، روشن و زیبا غروبهااز راه میرسند پدرها و خانهها
آغوش میشوند سراپا غروبها...
و مي گريد غمش را نيمه جان آهسته ... آهسته
كنار تشت زر با خيزران آهسته ... آهستهيک نيمه شب بهانهی دلبر گرفت و بعد
قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد
اما نيامده ز سفر مهربان او
يعني دوباره هم دل دختر گرفت و بعد...
Normal
0
false
false
false
EN-US
X-NONE
FA
ای سفیر سه سالهی ولایت دخت زهرا سُلالهی ولایت
قبلهی
حاجتی فاطمه طلعتی
السلام
علیکِ یا رقیّه
دخترم گریه نکن، اشک چشمت زده بر دل شررم
مادرم
منتظر است، آمدم تا که تو را هم ببرم
نازنین
دختر من گل نیلوفر من
ای همـه عشـق برادرم! رقیّه جان! رقیّه جان
تو میدهی بوی مادرم! رقیّه جان! رقیّه جان
دخترم ای فروغ دیده! از چه جان تو پر کشیده؟
حــاجتت را مگـر گرفتی در کنار سر بریده؟
ای دُرّ یگانه ی ولایت
محبوبه ی خانه ی ولایت
ای گنج حسین در خرابه
پیوسته به گریه و انابه...
از سفــر بابــای خوبــم اومـده
دل
شب خورشید من کرده طلوع
مــیدونم
وقــت غـروبم اومده
میدونم
که وقت رفتن رسیده...
نفس در سینه از آهمم شرر شد
تمام
قوت من، خون جگر شد
چه
ایامی که از شب، تیرهتر بود
چه
شبهایی، که با هجرت سحر شد...
بـر هـدف خورده تیر آه من
از
طبق تابیـد قرص ماه من
گشته
ویرانه از رخت گلشن
مرحبا
بابا چشم ما روشن...
جسمم،
ضعیف و روحم، سرگرمِ بالُبال است
دور
فراق، طی شد، امشب، شبِ وصال است
تا
یافتم طبق را، دیدم جمال حق را
باید
به سجده افتم، این وجه ذوالجلال است...
میل پریدن هست، اما بال و پر نه
هر آنچه می خواهی بگو اما بپر نه
حالا که بعد از چند روزی پیش مایی
دیگر به جان عمه ام حرف سفر نه...
عمّۀ
مظلومهام، دست خدا یار تو
وقت
جدایی شده، خدانگهدار تو
گریه
به حالم کنید دگر حلالم کنید
طایر
عشق حسین، فتاده از زمزمه...
بیا
عمّه کـه امشب، خرابه شده گلشن
پدر
آمد و برگو، که چشم همه روشن
کنم
جان به فدایش برای رونَمایش
واویلا
واویلا واویلا واویلا...
تو چشمای بارونی امشب شده مهمونی
قصه می گه واسه باباش یه دختر زندونی
داره می گه از خاطرات کوفه و شام
شب
است و خورشید و خرابه و من
سـرِ
پـدر گرفتـهام بــه دامــن
من
و دو چشم پرستاره تو و گلوی پاره پاره
یا
ابتا آجرک الله...
ای
سر که پر خونی به چشمم آشنایی
گویا
سر بابم حسین سر جدایی
سرت
بنازم ای پدر
شبم
ز رویت شد سحر...
من
به قربانِ آن سَرِ نورانیت
من
بمیرم که زد سنگ به پیشانیت
ابتا
یا حسین، ابتا یا حسین...
هجر
تو ای پدر جان مرا دیوانه کرده
دختر
تو مکان گوشه ی ویرانه کرده
مانده
بر پیکرم بابا نشانه
جای
سیلی و نقشِ تازیانه...
روح بزرگش دمیده است جان در تن کوچک من
سرگرم گفت وشنود است او با من کوچک من
وقتی که شبهای تارم در انتظار سپیده
است
خورشید او می تراود از روزن کوچک من...
چشمهای خرابه روشن شد،السلام علیک سر،بابا
می پرد پلک زخمیم از شوق،ذوق کرده است
این قدر بابا
در فضای سیاه دلتنگی،چشمهایم سفید شد
از داغ
سوختم،ساختم بدون تو،خشک شد چشم من به
در بابا...
رفتیّ و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد
آه از یتیمی ای پدر، آه از یتیمی...
ديشب
كه خوابيدي، دوباره خواب ديدي...
لبخند
تو ميگفت خوابِ آب ديدي
خاكي
شده پيراهنت- آتش گرفته دامنت
لالا
عزيزم- لالا عزيزم(تكرار...)